تاریخ بین الملل از 1989

           مایکل کاکس

مقدمه: رژیمهای سیاسی هر چه بیشتر تمامیت خواه و ایدئولوژی زده  شکننده تر و آسیب پذیرترند. پس از ناموفق بودن طرح های گورباچف در شوروی که بازسازی اقتصادی موسوم به (پروسترویکا) و تحولات سیاسی (گلاسنوست) را در بر می گرفت و همچنین پس از ارائه طرح (خانه مشترک اروپایی) یا اروپای از اورال تا آتلانتیک، وحدت دو آلمان، منحل شدن پیمان ورشو و از بین رفتن سلطه 45 ساله شوروی در کشورهای اروپای خاوری ما شاهد وداع شوروی با ایدئولوژی مارکسیسم و پذیرش رژیمی دموکراتیک و لیبرال هستیم. به طبع این فرایند شاهد تضعیف قدرت شوروی در قالب فدراسیون روسیه و تنزل از مرتبه ابرقدرتی به قدرتی منطقه ای هستیم. با از بین رفتن یکی از دو قطب قدرت، نظام بین الملل که بر پایه دو قطبی استوار بود فرو پاشید و جهان در انتظار یک نظام جدید، به سرعت شاهد درگیری های کوچک و بزرگ از افغانستان تا کره و از جمهوری آذربایجان تا سودان و از پاناما تا نیکاراگوئه شد. نسبت به این سئوال که چرا جنگ سرد پایان یافت هیچ دیدگاه مشترکی وجود ندارد.

پس از رویدادهای سال 1989، یعنی زمانی که کمونیسم در اروپای شرقی فرو پاشید و دو سال بعد از آن که اتحاد جماهیر شوروی تجزیه شد، ایجاد مفهومی امکان پذیر شد که به نظام بین الملل معروف گردید.

هدف این مقاله این است که با بررسی گرایشها و روندهای اصلی، تاریخ جهان پس از این مبداء زمانی را تشیع و تبیین کند و این بحث به ما کمک خواهد کرد دریابیم پس از جنگ سرد چه تغییرات مفهومی پدیدار شده است و همچنین درباره آینده نیز دیدگاهی به دست خواهیم آورد.

در ابتدا دو موضوع باید مورد توجه قرار گیرد:

  1. نظام بین الملل به دلیل تحولات سال 1989 و پس از آن شاید تغییرات زیادی کرده باشد ولی این بدان معنی نیست که نظم جهانی شکل گرفته هیچ شباهتی به نظم پیشین ندارد. آمریکا بسیار قدرتمند باقی مانده است، اروپا مسیر وحدت و یکپارچگی را طی می کند، شکاف میان شمال- جنوب هنوز از میان نرفته است و نهادهای بین المللی هم مانند گذشته هستند: ناتو، صندوق بین المللی پول، بانک جهانی و....
  2. گرچه به نظر می رسد برخی از مشکلات اصلی جهان محصول دوران نوین هستند، بسیاری از آنها مثل جنگ خلیج فارس، تجزیه و فروپاشی دولت یوگسلاوی، گسترش سلاح های هسته ای و ... ارتباط بیشتری با پایان جنگ سرد و پیامدهای ناشی از آن دارند.

 

دیدگاه های متفاوت درباره جهان پس از جنگ سرد

  1. لیبرال های خوش بین
  2. رئالیست های انعطاف پذیر
  3. رادیکال ها

 لیبرال ها: معتقدند توان و استعداد عظیمی در جهان در حال شکل گیری است و در آینده شاهد عصر بهتری خواهیم بود. این نظریه بر مبنای سه استدلال واضح شکل گرفته است: یکی درباره ویژگی های صلح طلب بودن دموکراسی ها، دیگری درباره نقش مکملی که نهادهای چند جانبه ایفا می کنند و سومی درباره پیامدهای امنیتی مثبت سرمایه داری جهانی.

 فرانسیس فوکویاما: نظریات وی را می شود به این شکل خلاصه کرد:

الف) محرک تاریخ از زمان انقلاب فرانسه به بعد، تعارضی اصیل و پویا بین نیروهای حامی مالکیت اشتراکی و نیروهای طرفدار فردگرایی بورژوا بوده است؛

ب) با انقلاب روسیه در سال 1917 تعادل موجود به روشنی به طرف اولی گرایش پیدا کرد؛

ج) اما در اواخر دهه 70 این توازن به طرف دیگر گرایش پیدا کرد زیرا تلاش های متعدد در برنامه ریزی اقتصادی کشورهای جهان سوم، علایمی از ناکارآمدی و فرسایش را از خود بروز دادند؛

ه) وقتی گورباچف در نهایت تصمیم گرفت اروپای شرقی را رها کند و اقوام ساکن این کشورها دموکراسی و اقتصاد بازار بورژوا را انتخاب کردند. به این ترتیب تقسیم اروپا در شرایطی پایان یافت که در کل به نفع غرب بود.

به نظر فوکویاما این عوامل پایان یکی از مراحل تاریخ و شروع مرحله دیگری را رقم زدند که در آن، ارزشهای اقتصاد لیبرالی در سراسر جهان حاکم خواهند شد. نظر فوکویاما درباره پایان تاریخ نه به پایان زمان تاریخی بلکه به پیروزی نهایی ارزشهای لیبرالی بر رقبای اعتقادی آنها اشاره دارد.

تز سیاسی لیبرال ها در موارد جزئی و خاص سه فرضیه ذیل را مطرح کرد:

  1. در دنیایی که لیبرال دموکراسی به سرعت تبدیل به یک هنجار می شود، به این علت که دموکراسی ها با هم نمی جنگند و تعداد آنها به طور تصاعدی از دهه 70 به بعد افزایش یافته، احتمال بروز جنگ بعید است و از این رو حاکمیت صلح محتمل تر از بروز جنگ خواهد بود.
  2. کسانی که این تز را پذیرفتند، به نهادهای بین المللی و نقش تعیین کننده آنها در ایجاد صلح تمایل داشتند. دنیای مدرن از نهادهای چند جانبه ای مثل سازمان ملل متحد، سازمان پیمان آتلانتیک شمالی، صندوق بین المللی پول و ... سرشار بود و آنها وظیفه خطیر پیوند دولت های مختلف با یکدیگر و کمک به عملی کردن صلح را بر عهده داشتند.
  3. چیزی که اساس این دو استدلال را تشکیل می داد نکته ای نهایی درباره عملکرد اقتصاد نوین جهانی بود. احتمال بروز جنگ به قوت خود باقی خواهد بود اما در نظام اقتصاد جهانی که روز به روز یکپارچه تر می شود احتمال بروز آن به سرعت کاهش پیدا می کند. بنابراین پدیده جهانی شدن صرفا یک الزام اقتصادی نمی باشد، بلکه در خدمت یک نقش امنیتی مهم نیز خواهد بود.

 

رئالیست ها: دیدگاه های آنها درباره هرج و مرج، منازعه، تجزیه و فروپاشی بود که از سه منبع الهام می گرفت:

  1. قرائت های خاصی که از آثار کلاسیک رئالیسم مانند: توسیدید، ماکیاولی و هابز گرفته بودند.
  2. درس هایی که از جنگ سرد گرفته بودند.
  3. آنچه شاهد وقوعش در بعد از جنگ سرد بودند که به صورت سقوط کشورهایی مانند یوگسلاوی خود را نشان می داد.

  جان مرشایمر: وی نسبت به آنچه بعد از پایان جنگ سرد در سراسر آمریکا به وجود آمد و پیروزی انگاری ساده لوحانه می خواند، مخالفت می کند. به عقیده وی دو قطبی بودن در دوره بعد از جنگ جهانی دوم باعث ایجاد نظم و ثبات شده بود و بنابراین از میان رفتن آن فقط می توانست مشکلات جدیدی را به وجود آورد، مانند تکثیر بیشتر سلاح های هسته ای که شاید از همه خطرناک تر باشد. مرشایمر همچنین معتقد بود که تقسیم اروپا و آلمان بعد از سال 1946 به ایجاد نظم نوین قاره ای کمک کرده است، از این رو اتحاد آنها به احتمال زیاد سبب تردید و عدم قطعیت خواهد بود. به نظر وی سقوط کمونیسم در شرق، این قاره را باز به هرج و مرج و خونریزی برخواهد گرداند. وقتی منطقه بالکان بعد از سال 1990 وارد دوره خشونت شد، غیب گویی مرشایمر درباره اروپا که از آن به عنوان «بازگشت به آینده» یاد می کرد، ظاهرا درست از آب درآمده بود.

 ساموئل هانتینگتون: در مرکز استدلال های هانتینگتون نفی شدید این دیدگاه لیبرال ها بود که می گفتند دنیا اکنون با ایام آرام و با ثباتی مواجه شده است. برخورد ایدئولوژی های سکولار اقتصادی در زمان جنگ سرد ممکن است به پایان رسیده باشد، اما به معنای پایان درگیری ها نیست و درگیری ها از نظر شکلی به صورت «تمدنی» خواهند بود. این آخرین مرحله از چیزی خواهد بود که وی «تکامل منازعه در دنیای مدرن» می نامید.

وی معتقد بود که این درگیری بین غرب و آن دسته از کشورها و مناطق دنیا خواهد بود که به ارزشهایی مانند فرد، حقوق بشر، دموکراسی و سکولاریسم اعتقاد ندارند و بنابراین هویت وتمدن در مرکز دشمنی های جدید بین کشورهای موجود در اروپای غربی و آمریکا که یک شکل از تمدن را پذیرفته بودند، در برابر کشورهایی در خاورمیانه، چین و آسیا که نظام ارزشی کاملا متفاوتی دارند قرار خواهد گرفت و شاهد آن، کشمکش های ادامه دار بین اسلام افراطی و دموکراسی های لیبرال است.

رابرت کاپلان: نظریه رابرت کاپلان از مشاهده بخش هایی از جهان یاری می گرفت که دچار انحطاط شده بودند. بنا به گفته کاپلان دنیا پس از جنگ سرد به سرعت به دو منطقه تقسیم می شد که ساکنان آن عمدتا آدم های «سالم، با تغذیه مناسب و مجهز به فناوری بودند» و مناطقی که مردمشان مجبور به زندگی هابزی بودند و شرایط در آنجا «دشوار، حیوانی و ناکافی» بود. اما ندارها آرام نمی نشینند و به زودی دروازه های مناطق سعادتمند را می کوبند و به این ترتیب باعث دامن زدن به تنش های بیشتر در دنیایی خواهند شد که برای اکثریت ساکنانش هیچ معنایی ندارد و خبری از سعادت نیست.

 رادیکال ها: معتقدند که نظام بین الملل به همان اندازه سابق نابرابر و استثمار گرانه است. بخش مهمی از این نظریه زیر عنوان اقتصاد سیاسی بین الملل نوشته شده است، هر چند از سایر حوزه ها مانند سیاست زیست محیطی، نظریه فمینیسم و مطالعات مربوط به توسعه، موارد نسبتا زیادی به درون آن راه یافتند.

 نوام چامسکی: یکی از نویسندگان معروف با کتاب های پرفروش در آمریکاست که انتقادش از آنچه وی «امپراتوری آمریکایی» می نامد نقطه عزیمت روشنفکرانه اوست. وی معتقد است در نظم نوین جهانی چیزهای زیادی تغییر نکرده اند یعنی قدرتمندان و دولت های قدرتمند هنوز حالت هژمونیک خود را حفظ کرده اند.

 نظریات وی را می توان به این ترتیب جمع بندی کرد:

1.    ویژگی اصلی نظام بین الملل بعد از سال 1989 در جوهر خود خیلی تغییر نکرده است، چرا که هنوز بین دولت های ثروتمند و قوی و دولت های به شدت وابسته در جهان سوم فاصله وجود دارد.

2.    ایالات متحده قدرتی امپریالیستی و توسعه طلب است که هدف اصلی اش در دنیای پس از جنگ سرد این بوده که دنیا را برای شرکت های چند ملیتی امن سازد.

3.    هدف دموکراسی مدرن نخبه گرا و ترویج دموکراسی به وسیله آمریکا قدرت دادن به مردم عادی سراسر دنیا نیست، بلکه محدود کردن گزینش سیاسی است. در واقع آمریکا عملا از دموکراسی واقعی در هراس است و اگر این امر منافع مادی و استراتژیک این کشور را تامین نکند به زودی دست به تضعیف آن خواهد زد.

4.    برد جهانی آمریکا با توانایی این کشور برای «تولید رضایت» در داخل همراه است، تا به این ترتیب تضمین شود فقط افراد اندکی آنچه را که در خارج از کشور به نام آنها انجام می شود، مورد سئوال قرار خواهند داد.

5.    باید نسبت به مداخله جویی بشر دوستانه جدید، که آمریکا بعد از سال 1989 انجام
می دهد، آگاه باشیم. زیرا این موضوع همان امپریالیسم قدیمی است که لباس ایدئولوژیکی تازه ای به تن دارد.

 رابرت کاکس: در حوزه اقتصاد سیاسی بین المللی دارای شهرت شناخته شده تری است اما وی عقیده دارد که ساختارهای قدرت که پس از جنگ سرد شکل گرفته اند هنوز در جای خود محفوظ مانده اند.

نظریات وی را می توان به این شرح خلاصه کرد:

1.    نظم «نوین» جهانی باید به صورت تاریخی درک شود. تحول اصلی در سیاست جهانی متعاقب بحران میانه دهه 1970 میلادی بروز کرد. در این مرحله تغییری سرنوشت ساز از سیاست های رشد کینزی به سوی نئولیبرالیسم اتفاق افتاد. از آن زمان تا کنون نظام بین الملل به مثابه یک کل، بر اساس نظم سختگیرانه دستورالعمل اقتصادی نئولیبرال مشغول فعالیت بوده که آن را گروهی از نخبگان فراملی تنظیم کرده اند.

2.       ایدئولوژی ها و ساختارهای شکل گرفته در دوران پس از جنگ سرد اصولا یکسان هستند.

3.    نظم به اصطلاح نوین جهانی با ثبات نیست. اصول دینامیک بدون برنامه در انباشت سرمایه، مقررات زدایی در امور مالی به صورت جهانی، افزایش تعداد ورشکسته های اقتصادی و پایان خود جنگ سرد باعث می شود نظام بین الملل هر چیزی داشته باشد به جزء امنیت.

 گرایش های جهانی در دوره پس از جنگ سرد

پیروزی سرمایه داری: مهمترین گرایش در عصر بعد از کمونیسم پیروزی سرمایه داری به عنوان یک نظام جهانی، نظامی که زندگی اکثر انسانها را به حال خوب یا حال بد تغییر داد، تمام سدهای عملکرد بازار را در سراسر دنیا از بین برد و ویژگی سیاست بین الملل را تغییر داد. آنچه در سال 1989 اتفاق افتاد صرفا عقب نشینی قدرت شوروی از اروپای شرقی و یا حتی سقوط پیمان ورشو و وحدت مجدد آلمان نبود بلکه پایان رقابت بین دو نظام اقتصادی متفاوت بود که در یکی مالکیت خصوصی حاکم بود و در دیگری ابزار تولید به صورت ملی شده درآمده بود.

حرکت از نظم دو شاخه ای و دو جهانی که در آن، فقط در بعضی از کشورها بازار فعال بود به سوی نظمی که بر اساس آن بازار تقریبا در همه کشورها فعال خواهد بود پیامدهای عظیم و دراز مدتی داشت و مهمترین مورد این بود که اختیارات عظیم و تازه ای به بعضی از موسسات مالی به ویژه صندوق بین المللی پول و بانک جهانی داده شد که وظیفه کمک به دگرگونی نظام های اقتصادی و تبدیل آنها به اقتصاد پویای مبتنی بر بازار، به آنها واگذار شده بود. این امر به وسیله خصوصی سازی ابزارهای تولید، تشویق به رقابت و ... انجام می شد.

اصطلاحی که برای تعریف سیاست اقتصاد جهانی در طول دهه 1990 به کار می رفت «اجماع واشنگتن» بود که مجموعه ای سخت گیرانه از معیارهای اقتصادی را که همه کشورها می بایست از آن پیروی کنند تعریف می کرد، صرفنظر از اینکه پیامدهای رفاهی آن چه باشد.

پیروزی جهانی بازار دارای دو پیامد بود که یکی افزایش قدرت نهادهایی بود که متعهد به «مدیریت سرمایه داری به عنوان یک نظام بین المللی» بودند و دیگری این بود که روش کشورها در تعیین اهداف سیاست خارجی خود تغییر کرد، یعنی سیاست خارجی کشورها در دوران جنگ سرد اصولا بر اساس امنیت نظامی شکل می گرفت، اما در عصر جدید این سیاست عمدتا دل مشغول مسائل اقتصادی شد.

در طول جنگ سرد سیاست در غرب به شدت به وسیله رابطه استراتژیک با اتحاد جماهیر شوروی تعریف می شد، اما با پایان گرفتن جنگ سرد و سقوط شوروی، بر روی اقتصاد جهانی دنیا تمرکز به وجود آمده است و این امر تاثیر شدیدی بر روی «فرهنگ» مردم گذاشت.

منتقدان نظام سرمایه داری جدید با دو مشکل مواجه بودند:

1.       آنها برای معرفی گزینه های انسانی و نظام مند هیچ راه حلی نمی توانستند ارائه کنند.

2.    سرمایه داری جدید حداقل محاسنی ایجاد کرده است و همچنین باعث به وجود آمدن شکوفایی اقتصادی شده و تغییرات تکنولوژیکی ایجاد کرده است.

 ایالات متحده: طبیعی بود که با فروپاشی شوروی، آمریکا در صدد برآید نظام تک قطبی را حفظ کند یا دست کم یک صلح آمریکایی به وجود آورد. اگر پیروزی سرمایه داری یکی از نتایج پایان جنگ سرد بود، نتیجه دیگر احیای دوباره اعتماد به نفس آمریکا بود. در اواخر دهه 1980 صحبت های بسیاری درباره افول آمریکا و عدم توانایی این کشور در رقابت موثر با اقتصاد جهانی بود، اما دلایل بسیاری وجود داشت که این پیش بینی ها اشتباه است و اولین و فوری ترین آنها جنگ خلیج فارس و شکست قاطع صدام حسین با نمایش پر هیبت قدرت نظامی آمریکا بود و متعاقب آن آمریکا در یک آن خود را در جایگاه سلطه بی رقیب در دنیای تک قطبی دید که آزادی عمل در آن بی سابقه بود. جنگ خلیج فارس آغاز دور جدید سیاست خارجی آمریکا بود که نتایج حاصله از این جنگ به آمریکا امکان می داد برای یک دهه از هرگونه اقدامی که می توانست به حال تک قطبی بودن جهان خطرناک باشد جلوگیری کند، با این وجود نگرانی ها همچنان ادامه داشت. اما دغدغه های کسری مالی آمریکا در زمان بیل کلینتون از بین رفت و از سال 1992 تا 2000 آمریکا شاهد طولانی ترین دوره شکوفایی اقتصادی خود در دوره پس از جنگ سرد بود. اما تنها اقتصاد عامل برتری آمریکای ها نبود بلکه قدرت نرم آمریکا به صورت فرهنگ عمومی، سبک لباس پوشیدن و ... برای بسیاری از مردم عادی دنیا وسوسه انگیز بود و علاوه بر آن بقیه مردم دنیا همچنان به رهبری سیاسی و نظامی آمریکا چشم دوخته بودند؛ موضوعی که در طول کشتار بلند مدت بوسنی خود را به خوبی نشان داد.

آنچه که باعث می شد ایالات متحده تبدیل به عامل کلیدی و اجتناب ناپذیر در سیاست جهانی شود ترکیبی از عوامل، از جمله: سقوط شوروی، شکوفایی اقتصادی بلند مدت امریکا و آنچه نویسندگان مسائل روابط بین المللی آن را «قدرت ساختاری» می نامند، عنوان می شد که ترکیبی بود از برتری نظامی و حجم نسبتا عظیمی از صرف هزینه های نظامی، توانمندی های ایالات متحده در عرصه جمع آوری اطلاعات، دلار قدرتمند و نهایتا اینکه تنها آمریکا از دسترسی جهانی برخوردار است که از اقیانوس اطلس و آرام می گذرد و پس از آمریکای لاتین و مرکزی تا دل خاورمیانه و آفریقای جنوبی امتداد دارد.

اما نگرانی هایی در مقابل قدرت مهیب آمریکا وجود دارد که عبارتند از اینکه ممکن است آمریکا اقدامات یک جانبه ای را در مقابل کشورهای دیگر انجام دهد (حمله به عراق) و یا در مواردی، امتناع آمریکا از وارد عمل شدن نیز نگرانی های مشابهی را ایجاد می کرد (عدم ورود به مخمصه بوسنی و امتناع از اقدام در رواندا).

 روسیه: روسیه پس از کمونیسم در طول دهه 1990 از یک بحران مرگبار به بحران مرگبار دیگری در می غلتید، در حالی که مطابق با خط غربی غالب آن زمان می خواست در مرحله ای به صورت یک کشور دموکراتیک با اقتصاد سرمایه داری فعال خود را مطرح کند.

تبدیل شدن روسیه به «کشور عادی» در عمل بسیار مشکل بود. در سال های پس از انتخاب یلتسین تولید صنعتی روسیه تا حدود 40 درصد کاهش یافت، بیش از 80 درصد مردم شاهد پایین آمدن سطح زندگی خود بودند و عموم مردم روحیه خود را باختند. تعداد چشمگیری از مردم روسیه توجهی به نظم جدید نداشتند، حتی فرایند سیاسی برای انتخاب رئیس جمهور واقعا دموکراتیک نشد و در سال 1999 یلتسین از مقام خود استعفا داد و سه ماه بعد پوتین که علاقه چندانی به حقوق بشر نداشت (نابودی قومی در جمهوری چچن) به ریاست جمهوری انتخاب شد.

دلایل ناتوانی روسیه در دوره گذار: می توان به چند مورد اشاره داشت که یکی نوع مشاوره هایی بود که غرب ارائه می کرد، از بخت نامساعد هنگامی که پیروزی بازار در حال اوج گیری بود روسیه وارد نظام جهانی شد و سیاست های غیر مسئولانه ای در آن کشور حاکم بود که با شرایط روسیه کاری نداشت و بنابراین روسیه دچار پیامدها و عواقب کنار گذاشتن اقتصاد برنامه ای شد، بدون اینکه نظام بازار را در اقتصاد اجرا کند. در واقع می توان گفت روسیه داوطلب نامناسبی برای سرمایه داری لیبرال دموکراتیک بود.

پاشیده شدن نظام مالی روسیه در فرایند خارج کردن پس اندازهای روس های متعلق به طبقه متوسط بحرانی دیگر بود که بوجود آمد. با توجه به این مشکلات متعدد غرب می بایست خود را برای تدوین چشم انداز بلند مدت آماده کند. ایالات متحده اصرار داشت که باید به روسیه وفادار باشد و از این رو رئالیسم، تعیین کننده واکنش غرب به روسیه شد، یک دلیل ضرورت مدیریت زرادخانه های هسته ای روسیه بود و دیگری موقعیت جغرافیایی این کشور در دل شبه قاره اوراسیا، و نهایتا عضویت دائم در شورای امنیت سازمان ملل بود و علاوه بر آن ملاحظه اساسی و مادی نیز مطرح بود. غرب در مواجهه با چنین چشم اندازی مایل بود چشم خود را بر روی اقدامات روسیه در چچن ببندد و آماده معامله با پوتین شود. روسیه در غالب فدراسیون، جامعه مشترک المنافع و یا حتی یک دولت ملی، قدرت بالقوه ای است که اگر از مشکلات داخلی رها شود قادر خواهد بود بار دیگر ایالات سابق خود را در آسیای مرکزی و حتی در اروپای شرقی به دور خود جمع کرده و یک بلوک قدرت به وجود آورد و نشانه های زیادی وجود دارد که بازگشت قیمومت روسیه را قابل پیش بینی می سازد.

 چین:  در سال 1989 که اقتدار کمونیسم در قاره اروپا از میان رفت، در چین مجددا مورد تاکید قرار گرفت، این دو فرآیند ارتباط تنگاتنگی با هم داشتند. بر خلاف شوروی، رهبران پکن با شدت کمتری مخالفان کمونیسم را سرکوب می کردند اما مشاهده نابودی اقتدار دولت در دیگر کشورهای سوسیالیست، رهبران پکن را به واکنش واداشت (کشتار میدان تیانانمن در ژوئن 1989).

ظهور چین در دهه 1990 بر مبنای یک نظام اقتصادی بوده است که از نظر ادغام سرمایه داری و کمونیسم تقریبا منحصر به فرد می باشد.

تاریخ چین مدرن از زمانی آغاز می شود که بعضی از اندیشمندان درباره پایان آن صحبت کردند. از آن موقع چین در وضعیت «اقدام ناتمام» باقی ماند؛ نظام سیاسی دوگانه ای با بقایای قدرتمند ایدئولوژی کمونیسم و بخش دولتی ناکارآمد که با بنگاه سرمایه داری ترکیب شده و به همزیستی ادامه می دهد. این شکل خاص از «استالینیسم بازار» یا «لنینیسم با ویژگی های سرمایه داری» به آسانی در مقولات اقتصادی اجتماعی ساده و از قبل موجود، نمی گنجد. تقریبا در دهه 1970 چین برای خصوصی کردن بخش کشاورزی تصمیمی سرنوشت ساز گرفت. به زبان اقتصادی نتایج این تحولات شگفت انگیز بود و این کشور تا دهه 1990 تبدیل به یکی از نمونه های موفق در سرمایه داری بین المللی شد.

با نزدیک تر شدن چین به غرب از نظر اقتصادی، این کشور خود را زیر فشارهای فزاینده ای برای گردن نهادن به هنجارهای سیاسی بین المللی یافت. یکی از پیامدهای اصلاحات اقتصادی ایجاد تغییرات گسترده در خود چین بود و پیامد دیگر افزایش وزن این کشور در نظام بین الملل بود. با توجه به این پیشرفت ها کسانی هستند که می پندارند ترکیبی از تاریخ و جغرافیا و توانمندی ها باعث می شوند چین تبدیل به تهدیدی طبیعی در منطقه شود و بنابراین دشمن آمریکا باشد، اما در اکثر مسائل- البته تایوان استثناست- رفتار بین المللی چین نسبتا معتدل و خویشتن دارانه بوده است.

بحث اصلی درباره تدوین سیاست معینی در قبال چین عملا بخشی از یک مباحثه است که قبل از پایان جنگ سرد مطرح بود اما در حال حاضر ملاحظات مادی هستند (و نه دغدغه های لیبرالی نسبت به آزادی بیان و حقوق بشر) که تعیین کننده طرز تلقی غرب نسبت به چین در عصر ژئواکونومیک است.

چین یکی از قدرت هایی است که قادر می باشد تا سطح یک ابر قدرت پیش رود. وسعت سرزمین، موقعیت مرکزی در آسیا، منابع طبیعی، جمعیت زیاد، قدرت نظامی و توان گسترش سلاح های اتمی و آهنگ توسعه بی نظیر، همه عواملی هستند که از چین یک ابرقدرت بالقوه می سازند.

 قرن اقیانوس آرام را چه شد؟: در طول قسمت اعظم دهه های 1980 و 1990 منطقه آسیا- اقیانوسیه یکی از مناطق در حال توسعه بوده که ژاپن در مرکز و سایر ببرهای اقتصادی مانند کره جنوبی و تایلند و اندونزی در تعقیب آن بودند و این برای بسیاری از صاحب نظران به این معنی بود که عصر پاسفیک تازه ای در راه است که نه تنها رونق بی نظیری را برای بخشی از جهان به ارمغان خواهد آورد بلکه در دراز مدت سلطه و برتری اروپا و آمریکا را به مبارزه می خواند.

اما رشته ای از حوادث از تاریخ 2 جولای 1997 (روزی که دولت تایلند از تلاش برای دفاع از برابری نرخ ارز خود در برابر دلار آمریکا دست کشید)، یکی بعد از دیگری رخ دادند و منجر به تغییرات گسترده و پیامدهای اجتماعی و سیاسی عظیمی شدند. در عرض چند ماه این قضیه به همه جا سرایت کرد و تا پایان سال این گونه محاسبه شد که موج نابودی مالی و پولی باعث نابودی چیزی در حدود هفتصد میلیارد دلار شده است. این اتفاق بزرگترین سقوط اقتصادی در تاریخ این منطقه بود، که باعث تضعیف اعتماد در کار و کسب محلی شد و تاثیر شدیدی هم روی ثبات نظام مالی جهان داشت و زنجیره ای از واکنش ها را در سرتاسر جهان به وجود آورد که برای مدتی حیات نظام مالی بین المللی را تهدید کرد.

دلایل متفاوتی جهت ایجاد این بحران ها ذکر کرده اند که عبارتند از : نظارت بانکی ناکافی و عدم شفافیت، میزان یکپارچگی اقتصادی در اقتصاد مدرن جهانی، پایان جنگ سرد و ناکامی ایالات متحده آمریکا در انجام اقدامات ترمیمی برای ایجاد ناحیه ای که دیگر مورد تهدید کمونیسم نیست.

یکی از پیامدهای این اتفاق لرزه انداختن در بنیاد هنجارهای سیاسی قدیمی بوده است که در برخی از کشورها منجر به بروز تغییرات در دولت شد (حادترین حالت در اندونزی بود که باعث از بین رفتن دیکتاتوری 50 ساله نظامیان در سال 1998 شد).

همچنین این بحران باعث تضعیف جاذبه راه کسب شکوفایی به سبک آسیایی شد و این بحران دارای نتیجه ای غیر عمدی از تقویت قهرمانان الگوی آنگلوساکسون همراه با تاکید بیشتر روی فردگرایی، انتخاب و رقابت شد و سقوط ایده قرن پاسیفیک جدید فقط باعث تایید هژمونی آمریکا گردید.

در نبرد مدل های اقتصادی مدلی که ساخت آمریکا بود ظاهرا در سال 2000 بی رقیب مانده بود. به نظر می رسید ترس بعد از جنگ سرد مبنی بر اینکه به زودی رقبای بهتر با سازماندهی متفاوت آمریکا را پشت سر خواهند گذاشت به تاریخ پیوسته است.

اروپا-یکپارچگی، گسترش توسعه و فلج شدن: در طول قرن بیستم اروپا یکی از بزرگترین عرصه های آزمایش نظریه های روابط بین الملل بود. بنابراین بزرگترین نمونه از تجلی ایمان لیبرالی به نهادهای بین المللی که نوعی تجربه آرمانگرایانه بود یعنی «جامعه ملل»، از میان کشتارهای جنگ جهانی اول سر برآورد، اما سقوط این نظام در فاصله بین دو جنگ جهانی به سرعت جای خود را به جنگ سرد داد که یکی از واقعیت های اساسی رئالیسم بود.

جدا از حل و فصل مناقشه میان رئالیست ها و لیبرال ها، تولد اروپای نو فقط به نظر می رسید که شواهدی تجربی ارائه می کند. بنابراین در حالی که لیبرال ها بر روی اهمیت مرکزی یک سازمان غیر نظامی مانند اتحادیه اروپا برای کمک به برقراری ثبات در این قاره در دوره بعد از سال 1989 پافشاری می کردند، رئالیست ها به ناتو اشاره داشتند.

حداقل چهار رویداد مهم جریان تاریخ اروپا را در زمان دهه اول دوران بعد از جنگ سرد شکل دادند که عبارتند از:

 1) اتحاد آلمان: دیوار برلن در 9 نوامبر 1990 برچیده شد و مذاکرات دو آلمان و شوروی و سپس مذاکرات موسوم به 2+4 یعنی دو آلمان و آمریکا، شوروی، فرانسه و انگلستان شروع شد و نهایتا وحدت دو آلمان در 30 نوامبر 1990 عملی شد. اتحاد آلمان را نه قدرت های اروپایی می پسندیدند که نگران تاثیر آن روی صلح بودند و نه بسیاری از اهالی آلمان غربی که از هزینه های اقتصادی این وحدت در هراس بودند، نگرانی دوم در اویل دهه 1990 بسیار برجسته بود. اما این درد و رنج کوتاه مدتی که آلمان ها تحمل کردند، باعث ابهام در اهمیت تاریخی این اتحاد نمی شود و آلمان یکی از برندگان مسلم عرصه بین المل در دهه 1990 محسوب می شود.

اتحاد آلمان باعث شد که این کشور از یک ملت منشعب تبدیل به بازیگری مستقل شود و همچنین آلمان تبدیل به کشوری کلیدی و بزرگترین کشور در کل اروپا شد. علاوه بر آن اکنون این کشور بازیگر اصلی در اقتصاد در حال ادغام اروپای شرقی و اروپای غربی شده است.

 2) یکپارچگی اروپا: اگر تولد آلمان جدید یکی از سریع ترین پیامدهای سال 1989 بود، یکی دیگر از نتایج بلند مدت آن شتاب گرفتن فرایند یکپارچگی اتحاد اروپا بود. معاهده ماستریخت در سال 1992 اروپای متحد را که از این پس «اتحادیه اروپا» خوانده می شود برای رسیدن به وحدت کامل تا سال 1999 تجهیز نمود.

سه سطون اصلی این پیمان عبارت بودند از:

1.       ایجاد اروپای شهروندان (به جای اروپای حقوقدانان و سیاستمداران)

2.       وحدت پولی برای سال 1997 یا حداکثر برای سال 1999

3.       سیاست خارجی و امنیتی مشترک

یکپارچگی را در اروپا به چشم پاسخی مدرن به بحث جدید «قضیه آلمان» تلقی می کردند. این امر باعث به وجود آمدن سازش بین چند نهاد قدیمی از جمله جامعه اروپا می شد که نقش موثری در سراسر این قاره ایفا می کرد.

منطق یکپارچگی اقتصادی تقاضاهای جدیدی برای مفهوم وسیع تری از اروپا به وجود آورد، اروپایی که صاحب سیاست خارجی و امنیتی خاص خود باشد. اما کمی بعد معلوم شد در حالی که اروپا به سرعت در حال تبدیل شدن به یکی از بازیگران جدی عرصه اقتصاد جهانی می شود همچنان کوتوله ای سیاسی باقی مانده است.

 3.جنگ در یوگسلاوی سابق: تجزیه یوگسلاوی، متنوع ترین کشور از نظر قومی و پلورال ترین از نظر سیاسی در بین کشورهای سابق کمونیستی در اروپای مرکزی، داستانی غمبار است. در سپتامبر 1990 اسلوونی استقلال خود را اعلام کرد. چند ماه بعد کرواسی نیز تصمیم گرفت همین کار را انجام دهد. در فوریه 1992 رفراندومی برگزار شد تا سرنوشت بوسنی و هرزگوین تعیین شود و با وجود تحریم انتخابات از سوی صرب های بوسنی، مسلمانان و کروات های بوسنی به نفع جدا شدن از یوگسلاوی و تشکیل کشور جدید رای دادند. بعد از آن بود که غمبارترین درگیری ها در اروپای بعد از جنگ سرد با سرعت و شدتی زیاد رخ داد. در نهایت در 22 دسامبر 1995 در شهر دیتون صلحی با حمایت آمریکا به امضای طرفین درگیر رسید. اما وضعیت کوزوو پس از نبرد هوایی گسترده که ناتو بر ضد صربستان انجام داد در سال 1999 مشخص شد و متعاقب آن کوزوو تبدیل به تحت الحمایه ای رسمی شد که از حمایت غرب برخوردار است.

از عملیات ناتو در یوگسلاوی می توان دو برداشت منطقه ای و جهانی به عمل آورد:

برداشت منطقه ای آن است که آمریکا بزرگترین رقیب خود را اروپای واحد می داند و برای اینکه این اروپا در آینده به استقلال نظامی نرسد، از بحران های کوچک در حوزه بالکان بهره گرفته تا ضعف آنها را به آنها گوش زد کند و بهانه لازم را برای حضور و تقویت مواضع خود در اروپا پیدا کند.

برداشت جهانی آن این است که بحران کوزوو اولین مرحله از مبارزه طلبی آمریکایی ها در دور جدید است و بعد از این ناتو برای عملیات مشابه وارد سایر مناطق جهان بویژه خاورمیانه خواهد شد. عملیات آمریکا در افغانستان و عراق این نکته را ثابت کرد.

سقوط یوگسلاوی آزمایش مهمی بود که اروپا نتوانست از آن سربلند خارج شود.

 4. گسترش ناتو: اگر سومین جنگ بالکان نشان دهنده ادعاهای اروپاییان بود، باعث برجسته شدن نقش مهمی نیز شد که آمریکا در نظم نوین جهانی ایفا کرد. یکی از حیاتی ترین اقدامات در اروپا بعد از سال 1989 تصمیم آمریکا برای توسعه ناتو و پیشنهاد عضویت کامل به سه دشمن سابق یعنی لهستان، جمهوری چک و مجارستان بود.

در 12 مارس 1999 مادلین آلبرایت به طور رسمی ورود اعضای جدید از اروپای مرکزی را به ناتو خوش آمد گفت. نکته ای حساس و مهم مطرح شد یعنی حضور قدرتمندانه آمریکا در اروپا. با تهدید شوروی یا بدون آن، آمریکا قدرت شماره یک این قاره باقی ماند ولی این بار به دعوت اروپا.

 شمال و جنوب: واژه جهان سوم که در دهه 50 میلادی رایج شد واژه ای است که در سال های اخیر با تردید از سوی گروهی از تحلیل گران مواجه شده است و دلایلی چند برای آن وجود دارد که عبارتند از:

1.       رها کردن پروژه جهان سوم در نیل به توسعه اقتصادی مستقل و خارج از نظام جهانی بازار و گرایش به استراتژی هایی به رهبری بازار

2.       پایان جنگ سرد

3.       وسیع بودن این اصطلاح که کشورهای متفاوتی را در بر می گیرد

اما با وجود کمرنگ شدن اصطلاح جهان سوم هنوز هم بین شمال نسبتا غنی و جنوب بسیار فقیر شکاف عظیمی وجود دارد و فقر در دهه 1990 همچنان واقعیتی برای اکثر مردم بود، از این نظر پس از جنگ سرد نه تنها تغییر اساسی صورت نگرفته است بلکه بدتر هم شده است، زیرا باعث تحت کنترل درآوردن بیش از بیش کشورهای کمتر توسعه یافته به وسیله غرب و نهادهای اقتصادی متعدد آن و همچنین کاهش کمک های خارجی و سخت کردن روزافزون بهره برداری از رقابت بین دو ابرقدرت به نفع دولت های جهان سومی گردیده است و می توان گفت پیروزی سرمایه داری لزوما منجر به بهبودی زندگی همه انسان ها نشده است و تنها در غرب موفق بوده است. اما گروهی از افراد معتقد هستند که غرب و سرمایه داری تلاش کرده اند تا اوضاع را بهبود بخشند و در مواردی نیز موفق بوده است (حل و فصل مناقشات در خاورمیانه و آفریقای جنوبی، شکوفایی هندوستان و...).

توجه به این امر لازم است که تنش های سیاسی ناشی از عدم توسعه را نمی توان از کشورهای پیشرفته دور نگه داشت و این امر را می توان در مواردی مثل مهاجرت روزافزون مردم به اروپای غربی و ایالت متحده آمریکا و قاچاق مواد مخدر به غرب و اقدامات تروریستی مشاهده نمود.

جمع بندی: امروزه محیط امنیت بین الملل در مقایسه با دوره دو قطبی جنگ سرد، بسیار پیچیده تر شده است. بسیاری از جمله لیبرال ها امیدوار بودند که با پایان جنگ سرد صلح حاکم خواهد شد، اما واقعیت چیز دیگری است و بسیار پیچیده تر می باشد. پایان جنگ سرد نکات مثبت و منفی زیادی در پی داشت که در اینجا به تعدادی از آنها اشاره می شود. از جمله موارد مثبت می توان به نکات زیر اشاره کرد:

1.    احتمال جنگ اتمی بین ایالات متحده آمریکا و روسیه بعد از کمونیسم، بسیار کمتر از احتمال جنگ بین اتحاد جماهیر شوروی سابق و آمریکا شده است.

2.       کاهش بودجه نظامی و کاهش خسارات ناشی از جنگ های متعارف

3.       کنترل گسترش سلاح های هسته ای

نکات منفی:

  1. اصرار برخی دولت ها بر اینکه همچنان قدرت هسته ای باقی بمانند و یا تبدیل به یکی از قدرت های هسته ای شوند (پاکستان، هند، ایران)
  2. افزایش تعداد جنگ ها بویژه در آفریقا و اروپا و این منازعات و درگیری ها منجر به افزایش تلفات غیر نظامیان شد و نه سربازان، خطر جنگ جهانی از میان رفت، اما منازعات داخلی کشورها جایگزین آن شده است که ثبات و امنیت داخلی و منطقه ای را تضعیف می کند.
  3. به رغم کاهش صرف هزینه در برنامه های تسلیحاتی هنوز هم در سراسر جهان هزینه های زیادی صرف تسلیحات می شود.
  4. دولت های بزرگ همچنان به گونه ای رفتار می کنند و می اندیشند و برنامه ریزی می کنند که انگار جنگ هنوز محتمل است اما جنگ بین کشورهای بزرگ جای خود را به جنگ بین کشورهای بزرگ با کشورهای یاغی (ایران، سوریه و ...) داده است.

 خلاصه نویسی از: بیژن میرزایی به نقل از وبلاگ مطالعات منطقه ای