کتاب تخصصی: دین و روابط بینالملل ( مجموعه مقالات )
کتاب تخصصی: دین و روابط بینالملل ( مجموعه مقالات )
این کتاب مشتمل بر مجموعه مقالات است که بخشی از آنها در همایش ملی دین و
روابط بین الملل در مرکز تحقیقات استراتژیک ارائه شده اند. این کتاب در شش بخش سامان یافته است. بخش اول کتاب به موضوع نظریه روابط بین الملل از منظر متون دینی اختصاص دارد. بخش دوم به روابط بین الملل دینی میپردازد. در بخش سوم با عنوان دین و گرایشهای انتقادی در روابط بین الملل مقالات درآمدی بر نظریه انتقادی روابط بین الملل در اسلام منعکس شدهاند.بخش چهارم به ظهور دین در سیاست جهانی میپردازد و در بخش پنجم دین و جهانی شدن مورد بررسی قرار میگیرد. بخش ششم و پایانی کتاب، دین و سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران را مورد بررسی قرار داده است.
بحث را با یک پژوهش تاریخی در ارتباط با دورههای محوری شروع میکنیم. کارل یاسپرس در کتاب مشهور خود «آغاز و انجام تاریخ»، از مقولهای به نام «دورة محوری» سخن میگوید. از نظر او برای تعیین محور در هر عصر و دورهای از تاریخ جهان باید با استفاده از روش تجربی، تحول و رویدادی را یافت که از دیدگاه همگان نقشی تعیین کننده داشته باشد. این محور باید از این مشخصه برخوردار باشد که طلیعه ظهور انسانی نوین را بدهد و برای همه اقوام و ملل مبدأیی مشترک برای آگاهی تاریخی باشد. بر این اساس، یاسپرس محور تاریخ جهان را از حدود سال 800 تا 200 سال پیش از میلاد مسیح در نظر میگیرد. از نظر او در این دوره بزرگترین و ژرفترین دگرگونیها در مسیر تاریخ روی داد: در چین کنفوسیوس و لائوتسه به دنیا آمدند و همة شعبههای فلسفة چین پدیدار شدند، و موتی، چوانگ ـ تسه، لی ـ تسه، و متفکران بیشمار دیگر اندیشههای خود را بیان کردند؛ در هندوستان اوپانیشادها به وجود آمد و بودا پیدا شد و در آنجا نیز مانند چین بستری جدید برای تفکر فلسفی و حتی شکاکیت، مادیگری، سوفسطائیگری و «نیستانگاری» پدید آمد؛ در ایران، زرتشت نظریة خود دربارة نبرد خوب و بد را مطرح کرد و در فلسطین، پیامبرانی مانند الیاس، اشعیا، ارمیا و یشوعا برخاستند و از سرزمین یونان، هومر و فیلسوفانی چون پارمنیدس، هراکلیت و افلاطون و همچنین تراژدیپردازان بزرگ، توسیدید و ارشمیدوس قد برافراشتند. این جنبشهای معنوی که این نامها نمادی از عظمتشان هستند، طی این چند قرن در چین و هند و باختر زمین تقریباً به طور همزمان ظهور پیدا کردند، بیآنکه ارتباطی با یکدیگر داشته باشند.
آنچه در این دوره در هر سه دنیا تازگی داشت این بود که آدمی نسبت به تمام هستی، خویشتن خویش و مرزهای خویش آگاهی پیدا کرد؛ هولناکی جهان و ناتوانی خویش را دریافت؛ پرسشهایی اساسی به میان آورد و تلاش کرد تا از ورطة هولناکی که در برابر خود میدید به آزادی و رهایی پناه ببرد و در همان حال که از حدود و ثغور خود آگاه میشد، اهدافی والا برای خود معین کرد.
به نحوی روشنتر، مدرنیته نیز در پانصد سال اخیر تاریخ بشر، بیانگر یک دوره محوری بوده است. مشخصه این دوره انقلابهای اجتماعی و تکنولوژیکی است که در غرب و شمال اروپا روی دادند. لرد آکتون میگفت انقلاب، روش مدرن تکامل بشر است. از نظر تاریخی، مدرنیته لحظه رهایی از سنتهای ریشهدار نظری و عملی تلقی میشود. از مختصات دوران مدرن این است که بشریت دچار تنش و ماجراجویی میشود. به همین دلیل اغلب پذیرفته شده است که ماجراجویی جزیی از زندگی مدرن و نوید دهنده خود شکوفایی فرد در عصر مدرن است. از اینرو، گاه گفته میشود که مدرنیته در هجوم حوادث خلاصه میشود؛ یعنی اینکه مدرنیته به کمک تکنولوژی، افراط، غلیان و سرعت را وارد تاریخ میکند و بنابراین به طور مداوم حادثه وارد تاریخ میشود؛ همواره چیزی رخ میدهد. جورج زیمل دوره مدرن را عصر عصبی مینامید. نیچه نیز میگفت در دوران مدرن هر چیزی آبستن ضد خویش است. به طور کلی، مدرنیته تجربهای واحد و متنوع و نیز گسترده و عمیق بود و از اینرو به خوبی میتوان آن را با نظریه دوره محوری یاسپرس متناظر دانست. اگر چه مدرنیته گاه بیش از حد دارای وحدت، استقلال و تمامیت معرفی شد و ویژگیهای تاریخی، مستحدثه و متنوع آن به نفع ابعاد فلسفیاش (به ویژه در جامعه فکری ایران) مورد غفلت قرار گرفت، با این حال مدرنیته نیز از دیدگاه کلیه صاحبنظران، پویشی بسیار متمایز از دورههای تاریخی پیشین بشر، همراه با گرایشهای جهانی و همگانی بود که در کشورهای مختلف اروپایی به شیوههای مختلفی به تأثیر گذاری پرداخت و در بسترهای تاریخی کمابیش نزدیک به هم، تأثیرات تعیین کنندهای در روند امور بر جای گذاشت. مشخصة اساسی مدرنیته یا رنسانس بزرگ جوامع اروپای غربی که آن را به یک دوره محوری در تاریخ بشر بدل میکند، ظهور انسان جدیدی (انسان مدرن یا سوژه) بود که خود را برتر، متمایز، یکه و صانع میانگاشت و داعیه تسلط بر جهان را داشت.
واقعیت تاریخی و اهمیت مفهومی این انسان، هم توسط متفکران سنت اگزیستانس همچون هایدگر و یاسپرس و هم اندیشمندان پسا نیچهای به ویژه فوکو، مورد تردید قرار گرفت. در واقع، با مطالعه این آثار خواننده ممکن است به این نتیجه برسد که بحث فردیت مدرن یا سوژگی، بیشتر تفسیری بر تحولات مهم اروپا پس از قرون وسطی و نه شرح مستقیم آن تحولات بود. سوژه متفرد مدرن یا به کلام فلسفی، فاعلشناسا، تاریخ مدرن را آغاز نکرد بلکه این تاریخ مدرن بود که این انسان را خلق کرد. این امر به موضوع مجادله نظری بین ماکس وبر و مورخین و نظریهپردازان انگلیسی نیز تبدیل شد. وبر همسو با مارکس که میگفت فرد فرآوردة ایدئولوژی بورژوایی است، میگفت سرمایهداری باعث رشد تدریجی فردگرایی شد، اما برخی تحلیلگران انگلیسی با گفتن اینکه فردگرایی سرمایهداری را خلق کرد، این نظریه را معکوس ساختند. در هر حال، خواه سوژه مفهومی متأخر در تجربه مدرن باشد یا عامل و مبتدای آن، در حقانیت این تصور از تاریخ مدرن اروپا و جهان که آن را یک دوره محوری در تاریخ بشر میداند، کمتر میتوان تردید کرد. اما در مقابل، این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که شاید بهتر باشد از تأکید بیش از حد بر تفاسیر فلسفی وحدتبخش از مدرنیته دست برداشت و آن را تاریخی متنوع و دارای آهنگهای متفاوت، ولو گسترده در نظر آورد. برای تقویت این رهیافت میتوان به نظر ژرژبالاندیه استناد کرد که میگفت باید نه از مدرنیته که از مدرنیتهها سخن گفت. از نظر او، ذیل عنوان تاریخ مدرنیته، در واقع، تاریخی از تحولات متوالی وجود دارد که از ماهیت یکسان برخوردار نیستند: در پایان قرون وسطی نخستین مدرنیته پدید آمد، یعنی گذار به زندگی شهری، اقتصاد مالی و تعدد در اشکال مشروعیت. دومین مدرنیته تحت تأثیر حقوقدانان و فلاسفه در قرن هجدهم شکل گرفت که در پرتو نتایج آن، حکومت سلطنتی توسط انقلاب فرانسه سرنگون شد و کوششهایی برای اجرای سیاست عقلانی آغاز شد (تعقل فلسفی در سیاست). سومین مدرنیته به تحول در شیوههای تولید، مؤسسات اقتصادی جدید و صنعت مربوط میشود. مدرنیتة چهارم، با بیاطمینانی و تحرک همراه بود. اما آنچه بیش از هر چیز دیگری مدرنیته را با دورة محوری مورد نظر یاسپرس قابل مقایسه میسازد آن است که برخلاف تصور رایج، مدرنیته بدواً تحولی اروپایی نبود که بعداً جنبه جهانی پیدا کند، بلکه از همان ابتدا تحولی جهانی بود که در سرزمینهای مختلف تجربه شد. پس مدرنیته تجربهای همزمان جهانی و بومی بود، اما منطقهای (اروپایی) نبود. برای مثال، محمد توکلی طرقی که این نظریه را در ایران مطرح ساخت میگوید: «ایرانیان و هندیان همزمان با اروپائیان اما با آهنگ و شتابی متفاوت روند جهانی تجدد را آغاز کردند.» او حتی با رد نظر ماکس وبر میگوید «جلوههای نخستین تجدد (مدرنیته) در فراسوی اروپا شکل گرفت و آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین آزمایشگاههای تجددی بودهاند که در آنها بسیاری از مفاهیم چون شهروندی، دولت رفاه و ناسیونالیزم برای نخستین بار مطرح شد و سپس به اروپا منتقل شد.» به طور کلی در این نظریه، تجدد فرایندی عظیم و بشری است که به طور همزمان در اکناف عالم رشد کرده است. با وجود این، از طریق روشهایی توطئهآمیز، دیگر تجربیات مدرن در جهان به نفع مدرنیتة اروپایی مصادره یا تفسیر شد و هدف از این کار به باور او تبدیل تاریخ به ابزاری ایدئولوژیک ـ مکتبی بوده است.
آنچه باعث میشود به دشواری بتوان مدرنیته را یک دوره محوری بر طبق الگوی یاسپرس تلقی کرد، همین تصور جا افتادة اروپایی بودن و جهانی نبودن آن است، اما اینک با توجه به اینکه دوره محوری مدرن نیز را میتوان همچون دورة محوری مورد نظر یاسپرس فرایندی بومی، جهانی و همزمان در نظر گرفت این تصور به ذهن متبادر میشود که روحی قاهر، سیاقی قدرتمند یا ارادهای مقدس، در یک زمان، اما در جاهای مختلفی از زمین، انسان را به تکان و جنبش وا داشته است و استعلا را به او الهام کرده است. احتمال فوق در کنار این واقعیت قرار میگیرد که به هر حال ظهور دورههای محوری در تاریخ، بدون خلاقیتهای اولیه رهبران و متفکرانی که اول بار آن را کلید زدند، آغاز نمیشد. در اینجا میتوان این پرسش را مطرح نمود که آیا تکرار یک دورة محوری دیگر پس از مدرنیته ناممکن است؟
درست در زمانی که تصور ما از مدرنیته به دلیل گستردگی جهانی، عمق انسانی و ایجابگری آن، تصوری از پایان تاریخ، یعنی پایان هر نوع منطق برای تحولات جدید را به ذهن متبادر میکرد، تحولاتی با مضامین جسورانه بروز کرد که به نظر میرسید سریعتر از تجربه مدرن در حال آشکار ساختن ظرفیتهای جهانی و بینالمللی خود است. این تحولات ظهور یک دوره محوری دیگر، قابل مقایسه با دورة مدرن را قابل تصور ساخته است. این تحولات، آشکارا، ابعادی جهانی و در عین حال بومی دارند، اما در اینجا توجه ما بیشتر معطوف به ابعاد روابط بینالمللی این تحولات خواهد بود.
نظریه دوره محوری یاسپرس دست کم به عنوان یک محمل نظری، اصطلاحی توضیح دهنده و تبیینگر برای همه تحولات و آهنگهایی به نظر میرسد که از انتهای قرن بیستم به این سو، شکل واقعیت به خود گرفتند. با ظهور غیرمترقبه انقلاب اسلامی ایران، سپس پایان جنگ سرد و فروپاشی دیوار برلین، با اضمحلال دولت بلشویکی و بلوک شرق و تقریباً همزمان با انقلاب ارتباطات، انفجار اطلاعات، ظهور ایدهها و فلسفههای جدید، توجه به سنتهای شرقی، عرفانهای جدید، احیای بیشتر معنویت، گرایشهای دینی در سیاستها و جوامع در طی یک دوره حدوداً سی ساله، افقی از یکی از دوره محوری پدیدار میشود که حاوی گرایشهایی برای ارزیابی تمامیت جهان و بشریت در دوره چند صد ساله گذشته میباشد. در واقع، اهمیت این دوران نه چندان در تحولات و پیشامدهای بزرگ، بلکه در تغییرات بینشی بزرگ است که در سطح جهانی در افراد روی داده است؛ پروژهای که ممکن است به سهولت پایان نگیرد و نهایتاً موجب تغییر در شیوه نگرش انسان به جهان گردد. مجموعه این تغییرات را میتوان، به نقل از میشل فوکو، در توجه گسترده به یک «سیاست معنوی» خلاصه کرد؛ شاید بتوان از آن به عنوان معنویت سیاستگرایانه نیز سخن گفت. با وجود این، باید گفت هنوز دوران جدید نامی ندارد؛ زیرا این تجربه همگانی هنوز به بلوغ فلسفی نرسیده است و به عبارت دیگر هنوز موضوع تفکر قرار نگرفته است. با این حال، چنانکه خواهیم گفت تداوم تجلیات سیاست معنوی در جهان، دیر یا زود تفکر نظری را بر نظریهپردازان اجتماعی تحمیل خواهد کرد و این دوران نام خود را پیدا کرده و نوعی رسمیت مفهومی پیدا خواهد کرد. هنگامی که تحول یا جریانی نامگذاری میشود و این نامگذاری مورد توافق همگانی قرار میگیرد، این بدان معناست که جریان مزبور تا حد زیادی مورد شناسایی قرار گرفته است. معنا و مفهوم این تغییرات جدید دلالت بر آن دارد که دین و ارزشهای سنتی و دینی از این پس فقط در افراد موجودیت پیدا نمیکنند بلکه میتوانند در نهادها و رفتارها، در ساختارها و کارکردها، در سیاست و اجتماع نیز جاری گردند. شاید روشنترین مثال، عکسالعمل بسیاری از کشورها و قدرتها در سالهای آغازین انقلاب اسلامی ایران نسبت به پیام این انقلاب باشد که در مخالفتهای فراوان تحت عنوان «صدور انقلاب» تجلی یافت. این در حالی بود که به رغم همه مخالفتها، گفتمان انقلاب اسلامی تأثیر خود را گذاشت. آرمانهای تودهای انقلاب ایران صورتهایی گفتمانی را پدید آورد که تمام گرایشهای آتی، بالقوه و جایگزین را در خاورمیانه جدید حول محور خود شکل داد. «سیاست معنوی» در سایر نقاط جهان نیز (هر چند به میزان کمتری در شرق آسیا و جهان کنفوسیوسی)، به شیوههای گوناگون موجب تغییراتی در اندیشه و عمل سیاسی شد. در واقع و به طور مشخص، سیاست معنوی، تحولی تاریخی در جهانهای مسیحی ـ اسلامی فراهم آورد و حتی جهانهای هندو ـ برهمن را نیز درگیر نتایج خود ساخت.
چنانکه میدانیم، ظهور تاریخ مدرنیته و انسان مدرن ناظر بر تحولات تاریخی در جهان مسیحی قلمداد شده است. اما در سی ساله اخیر احیای تفکرات و اندیشههای اسلامی، به ویژه در عرصه سیاست، موجب خیزش بزرگی شد و آرایشی از نیروهای تاریخی ـ فرهنگی شکل گرفت که برخی از متفکران یا جمع کثیری از آنان را به اندیشه و تأمل وا داشت. اما در برابر تحولات جدید، دانشهای موجود بشری و رشتههای رسمی علوم اجتماعی در چه موقعیتی قرار دارند؟ آیا رشته روابط بینالملل با گرایش غالب ساختاری (نقش مرزها، دولتها و رهبران ملی) و صوری (اتکای عمده بر رفتارهای بیرونی و خروجیهای واحدهای ملی) و زمانمند (اتکا به ناسیونالیزم و ارزشها و هنجارهای وستفالیایی) خود، میتواند نقشی مبتکرانه در درک جهان احتمالی جدید ایفا کند؟
شاید صاحبنظران روابط بینالملل بیشترین توجهات را به رابطة بین نمودهای معنوی ـ دینی سیاسی شده و نظم موجود روابط بینالملل (کمتر به نظریههای روابط بینالملل یا دانش روابط بینالملل و بیشتر به واقعیتها و صحنة روابط بینالملل) مبذول داشتهاند. در واقع، روشن است که گسترش نمودهای دینی، توجه اغلب دانشمندان روابط بینالملل را در سطح نظری و حتی دانشگاهی به خود جلب نکرده است. این به روشنی گویای نوعی مقاومت پارادایمیک است که طی آن طرفداران علم رسمی از این اکراه دارند که به سهولت بنیانهای مفهومی ـ نظری خود را در برابر واقعیتهای ناهمخوان رها کنند و معتقدند که حتی جلوههای جدید مذهبی را میتوان در قالب علم موجود روابط بینالملل توضیح داد. این گرایش ظاهراً درست است، چه اینکه به هر حال تحولات جدید را میتوان با روشهای تحلیلی قدیمی توضیح داد. حتی فراتر از این، تقریباً همه مردمشناسان بر قابلیت توضیح دهندگی و تبیینگری الگوهای کهن اسطورهای در برابر مسائل جهان مدرن تأکید کردهاند. اما مقولات تحلیلی کهن نباید فقط توضیح دهنده باشند بلکه باید محتواهای جدید را به درستی بازنمایی کنند و دشواری این کار، چالشی برای الگوهای تحلیلی موجود در دانش روابط بینالملل، در شرایط کنونی است.
بار دیگر، گرایش به حفظ الگوهای نظری موجود در برابر تحولات تازه، بنابر تجارب تاریخی، گرایشی قابل دفاع است. میدانیم که نظریات و دانشها اغلب در برابر موقعیتهای جدید اصلاحات و جرح و تعدیلهایی را میپذیرند و این گونه نیست که یکباره دستخوش دگرگونی کامل شوند. اما در عین حال تفکر متأثر از رویدادهای روز است و از اینرو قابل تصور است که تنوع، گسترش و اهمیت جلوههای دینی در سیاست جهانی، دیر یا زود اثرات خود را بر حوزه نظریه و نیز رشته روابط بینالملل بر جای بگذارد. با وجود این، ما در دورهای قرار نداریم که بتوان با قاطعیت چنین اظهارنظر کرد که دوران سیاست معنوی، دورانی محوری است. در واقع، محوری بودن این دوره هنوز ثابت و قطعی نشده است، اما دوران جدید دارای گستردگی، تعیین کنندگی و تمایزی مشخص از ادوار تاریخ قبلی، و دارای نتایج غیر مستقیمی در تفکر و فلسفه و محتوایی کمابیش مشخص و قابل درک است و نمیتوان آن را به سهولت یک دوران بحرانی موقت یا گسستی کوتاه مدت در تاریخ ملت ـ دولت مدرن به حساب آورد. ما احتمالاً با یک دوره محوری دیگر در تاریخ بشر مواجهایم.
بدین ترتیب، میتوان نتیجه گرفت که ضروری است تحولات جدید در علم روابط بینالملل و نتایج نظری و مفهومی آن مورد توجه قرار گیرند؛ تغییر در مناسبات قدرت جهانی باید موضوع بازاندیشی واقع شود. این، تبیینی جدید از حضور جدید دین در روابط بینالملل خواهد بود. این تبیین جدید میتواند، در واقع، دورنمایی برای تولید علمی جدید باشد که در آن به ویژه باید به نهادینهسازی قدرت جدید دین و مسلمانان در ظهور جهان جدید، توجه خاص صورت گیرد. از اینرو، در دنباله به طور مشخصتر به تحولات سیاست بینالملل در دوران پس از جنگ سرد میپردازیم و ضرورت کوشش برای نظریهپردازی در جهت درک جامعتر دوران اخیر و تولید علم جدیدی از روابط بینالملل را مورد بحث قرار خواهیم داد؛ علمی که خاص این دوران به مثابه یک دورة محوری متمایز باشد.
با توجه به آنچه گفته شد، لازم است به رویدادهایی بپردازیم که ضرورت باز اندیشی در رشته روابط بینالملل را ایجاب کردهاند. تحولات چند دهه اخیر و ظهور روندهای بینالمللی جدید از یک سو و رشد مناظرات علمی ناشی از خلاء گفتمانی پس از جنگ سرد و فقدان یک پارادایم مورد قبول که بتواند تبیینگر نظام بینالملل، با توجه به بازیگران و شرایط جدید این عرصه باشد، تأثیر خویش را بر دو حوزه نظر و عمل عمیقاً بر جای گذاشته است. این تحولات با به چالش کشیدن توانایی جریانهای غالب برخی از نظریههای روابط بینالملل، این باور را تقویت کرده است که جریانات مذکور قادر به فهم، تبیین و تحلیل شایسته بخش عمدهای از واقعیات مهم و تاثیرگذار در عرصه بینالملل نمیباشند.
درک واقعیات نوظهور در عرصه جهانی و پاسخگویی به چالشهای آن بدون بهرهگیری از چهارچوبهای نظری و مفهومی میسر نیست. نظریهها با ساماندهی یافتهها، ارائه چهارچوبهای تئوریک و عقلانیسازی رفتارها، راهنمای عمل و اقدامات سیاستگذارانه بوده و فرصت تصمیمگیریهای کارآمد را فراهم میسازند. نظریهپردازی و پژوهش در روابط بینالملل، همواره به عرصه عمل و اقدام معطوف بوده و نوعی معنای کارکردی و کاربردی داشته و به وجهی جداییناپذیر از سیاستگذاری و تصمیمگیری تبدیل شده است. بر این اساس، نظریات کلان با ماهیت تبیینی، ابزاری و راهگشایانه خود، به اعمال رفتار و سیاست خارجی دولتها جهت داده و با کارکرد ماهوی و تأسیسی خود، به واقعیات عرصه بینالملل شکل میبخشد. رابطه دو حوزه نظریه پردازی و سیاستگذاری باعث شده است تا نهادهای پژوهشی و مطالعات راهبردی مهم قدرتهای جهانی، نقش بسزایی در سیاستگذاریها و تصمیمگیریهای بینالمللی ایفا نمایند. اهمیت نظریهپردازی و پارادایم در روابط بینالملل به اندازهای است که محققان این حوزه بر این باورند که تنها در پرتو پارادایم قدرت تحلیل تحولات نظام بینالملل فراهم میتواند افزایش یابد، امکان پیشبینی وقایع آینده میتواند به وجود آید، سهم تمام بازیگران از قدرت میتواند مشخص شود، و سیاست خارجی دولتها از عهده درک شرایط نظام بینالملل و تدوین استراتژیها و خط مشی برآید.
افزون بر مطالب فوق، تحولات و شرایط زمانی چند دهه اخیر نیز به جایگاه نظریهپردازی اهمیتی دو چندان بخشیده است. در این میان، پایان جنگ سرد از مهمترین تحولاتی است که در اواخر قرن بیستم و همزمان با اوج رستاخیز اسلامی رخ داد، سیاست بینالملل را دگرگون ساخت و سبب به وجود آمدن چالشهای جدیدی شد. افول هژمونی آمریکا و عدم توانایی این قدرت در ایجاد و بازتولید نظم جدید بینالمللی مطلوب خود، خلاء گفتمانی پس از جنگ سرد و فقدان یک پارادایم مورد قبول شرایط جدیدی را پدید آورد. علیرغم پیشبینیهای گذشته مبنی بر اینکه دگرگونی مناسبات قدرت در قرن بیست و یکم ناشی از مسائل اقتصادی و ارتباطات است، مذهب و خیزشهای اسلامی، جایگاه و ظرفیت فزاینده خود را عمیقاً بر تمامی تحلیلها تحمیل نمودهاند.
بیتردید، نظریهها حاصل تفسیرها، بینشها و نگرشهای خاص از جهان و محصول ارزشها، بنیانها و جهتگیریهای معرفتی، هستیشناسانه و انسانشناسانه هستند. هر نظریه با توجه با زاویه دید خود میکوشد تا نوع خاصی از توصیهها و تجویزات عملی را ارائه داده، و به گزینهها، تصمیمگیریها و سیاستگذاریهای خاصی میدان دهد. نظریه در روابط بینالملل تنها به تبیین نمیپردازد بلکه با تبدیل ایدهها، آرمانها و نگرانیهای سیاستگذاران به گفتمان مسلط تلاش میکند از یک سو دستورالعملهای لازم برای تحقق آن ایدهها را ارائه دهد و از سوی دیگر با ایجاد نهادها، سازمانها، و باز تعریف هنجارها و رژیمهای پذیرفته شده در عرف بینالملل، آن ایدهها را نهادینه سازد.
تولید علم در روابط بینالملل، صرفاً بر اساس پژوهش محض نیست، بلکه ناشی از تغییر مناسبات قدرت در عرصه بینالملل از یک سو، و ایدهها و ارزشهایی است که بتواند این مناسبات را در جهت اهداف و خواستههای خود به نحو ماهرانه و زیرکانهای تئوریزه کرده و قدرت اقناع و چانه زنی صاحبان آن ایده را افزایش دهد. نظریهپردازی در روابط بینالملل معطوف به نهادینه کردن جایگاه و مناسبات قدرتها و مدیریت آنها در تعاملات بینالمللی و پیش بینی تحولات سیاست جهانی است. همچنین، نظریه به دلیل ماهیت آن، متأثر از ایدهها و پیش فرضهای برخاسته از نوع ارزشها و بینشهای نظریهپردازان بوده، و تلاش میکند تا ارزشها و آرمانهای قدرتهای برتر فرامنطقهای را به گفتمان مسلط سیاست بینالملل تبدیل کند، و سایر ظرفیتهای قدرت ایجاد شده در صحنه بینالملل را در این راستا مدیریت نماید.
به عنوان مثال، میتوان به نقش مؤسسات تأثیرگذار تحقیقاتی در فرایند سیاست خارجی ایالات متحده توجه کرد. این مؤسسات با برخورداری از پیش فرضهای معین و دیدگاهها و گرایشهای مشخص و ایدئولوژیهای جهت یافته، نقش بسزایی در جهتگیری سیاست خارجی این کشور ایفا میکنند. برای نمونه، نقش نو محافظهکاران و به طور مشخص مؤسسه ابتکار آمریکا برای تحقیق در سیاستگذاری عمومی» ، به عنوان طراحان و مجریان سیاست خارجی دولت بوش، که دارای گرایشهایی عمیقاً ایدئولوژیک بودند، قابل ذکر است.
به طور کلی میتوان گفت روابط بینالملل علم شناخت و مدیریت مناسبات قدرت در تعاملات بینالمللی است. بر این اساس، میزان برخورداری هر یک از بازیگران دولتی یا غیر دولتی صحنه بینالملل از قدرت، نقشی اساسی در تعیین جایگاه آن در نظریهپردازی بینالمللی دارد.
در این راستا، نقش تأثیرگذار غرب به ویژه ایالات متحده در تحولات بینالملل پس از جنگ جهانی دوم، قابل توجه است. این رشته ـ که عمر آن به اندکی پیش از جنگ جهانی دوم باز میگردد ـ با ایجاد مراکز تحقیقاتی متعدد و فعال شدن بسیاری از متفکرین و اندیشمندان غربی به ویژه آمریکایی پا گرفت و به شکلگیری بسیاری از نظریههای روابط بینالملل حول محور خواستهها و سیاستهای غرب منجر شد. از همینرو، نگرشهای عمل گرایانه و راه حل گرایانه فلسفه روابط بینالملل غربی، در پردازش نظریهها و غلبه و سیطره قدرتهای برتر بر علم روابط بینالملل، نقشی اساسی ایفا میکند؛ و بر همین اساس بسیاری از نهادها، سازمانها، هنجارها، عرفها و قواعد بازی بینالمللی تعریف شده و هژمونی و سلطه غرب نهادینه شده است. تولیدات علمی در این رشته بیشتر جنبه تجویزی (و نه توصیفی و تحلیلی محض) داشته و بر اساس منویات قدرتهای غربی شکل گرفتهاند.
پس از فروپاشی نظام دوقطبی، منازعهای جدی در عرصه بینالملل در جهت شکلدهی به نظم بینالمللی جدید آغاز شده است. این منازعه در پژوهشهای روابط بینالملل نیز در ارائه نظریه کلانی جاری است که بتواند مناسبات قدرتهای ملی، منطقهای و فرامنطقهای را تبیین نماید؛ اگر چه در این منازعات، قدرت سخت افزاری همچنان سهم عمدهای را به خود اختصاص میدهد، لیکن قدرت نرمافزاری اهمیت فوقالعادهای یافته است. در پرتو قدرت نرم افزاری، ایدهها و اندیشههای یک مکتب به همراه ظرفیت قدرت آن میتواند در معادلات قدرت به نحو جدی تأثیر بگذارد. بر اساس همین ایدههاست که قواعد، هنجارها، نهادها و سازمانهای بینالمللی ایجاد میشود، و از این طریق بسیاری از خواستهها و اهداف مطالبه میگردد.
طی سه دهه اخیر وقوع انقلاب اسلامی در ایران، بروز جنبشها و خیزشهای اسلامی در جهان و گسترش روز افزون شمار پیروان اسلام از یک سو توجه جهانیان و اندیشمندان حوزه علوم اجتماعی را به اسلام و آموزههای مکتب تشیع به عنوان مکتبی دارای ایده، اندیشه و طرحهای جدید برای زندگی بشرمعطوف ساخته است و از سوی دیگر، اسلام را به عنوان واقعیتی اجتناب ناپذیر و غیر قابل چشم پوشی در معادلات قدرت جهانی مطرح نموده است؛ به خصوص اندیشمندان سیاست بینالملل را ناگزیر به پذیرش این واقعیت کرده است که این دین از ظرفیت بالایی در تأثیرگذاری بر معادلات سیاست بینالملل برخوردار است. از سوی دیگر، این تحولات باعث شده است تا اکثر اندیشمندان روابط بینالملل متقاعد شوند که برخی از نظریههای سنتی این حوزه دیگر قادر به پاسخگویی به بسیاری از چالشهای جدید نمیباشد. در این میان، رشد فزاینده مذهب در تمام سطوح فعالیتهای اجتماعی و حضور فعال اندیشه اسلامی در عرصه سیاست، محققان حوزههای مختلف علوم اجتماعی و از جمله روابط بینالملل را ناگزیر از بررسی جایگاه دین در عرصه مناسبات اجتماعی نموده است. اسلام با ایجاد تحول در اندیشه و ارزشهای ملتها، سیاست و رفتار دولتها، در تعاملات بینالملل حضور فعال خویش را اعلام کرده و با به چالش کشیدن نظم بینالملل موجود، کیفیت سازمانها و نهادهای اجتماعی ـ اقتصادی و بنیانهای فکری و اخلاقی نظام بینالملل، لزوم توجه به نقش عمیق آموزههای دینی خویش را بر علوم اجتماعی و تحلیل گران سیاست بینالملل تحمیل نموده و نارسایی نظریههای سنتی را به رخ آنان کشیده است. به تعبیر یورگنس مایر: «آنچه با انقلاب اسلامی ایران و به چالش کشیدن استیلاطلبی و سیاست سکولار تمدن غرب در 1979، به عنوان یک ناهنجاری ظاهر شد، از 1990 به موضوع اصلی سیاست بینالملل تبدیل شده است».
و به قول ساموئل هانتینگتون: «حرکت بنیادگرایی اسلامی صرفاً بخش کوچکی از احیای اسلام است. به نظر من مشکلات ما در برخورد با تجدید حیات اسلام به مراتب بیشتر از مشکلات ما در برخورد با جنبشهای نسبتاً کوچک بنیادگراست.»
حضور گسترده و سرنوشت ساز مذهب ـ و به طور خاص اسلام ـ در عرصههای مختلف سیاسی، اینک به عنوان عاملی مهم در بررسی روابط منطقهای و بینالمللی به شمار میآید؛ به گونهای که دیگر حتی اندیشمندان سرشناسی که در تئوریزه کردن فرایند سکولاریزه کردن نقش اساسی ایفا نمودهاند، تلاش برای معرفی آن به عنوان یک نظریه آسیبناپذیر را اشتباه دانسته، و با اذعان به فرایند غیرسکورلاریزه شدن سیاست بینالملل، به بررسی ابعاد مختلف نقش دین در سیاست پرداختهاند. پیتر ال برگر، بهعنوان یکی از مهمترین چهرههای این جریان مینویسد: «جهان امروز، جهانی به شدت دینی است و نمیتوان آن را چنان که بسیاری از تحلیلگران نوگرا ـ خواه از روی تفنن و خواه بر اثر یأس ـ اعلام کردهاند، جهانی سکولار نامید. کل ادبیاتی که مورخان و دانشمندان علوم اجتماعی نام «نظریه سکولاریزاسیون» بر آن نهادهاند، دارای نقایص فراوانی است. من در نظریات اولیه خود به پیشبرد این ایده و ادبیات جدید آن کمک نمودم… اما همین ایده بسیار ساده غلط از کار درآمده است».
سکولاریسم که روزگاری اندیشه غیر قابل خدشه و اصول مذهب لیبرال دموکراسی معرفی میشد، امروز نه تنها توسط نظریهپردازان آن مورد مناقشه قرار گرفته، بلکه سیاستمداران غربی نیز از آن به عنوان ناهنجاری یاد میکنند. زبیگنیو برژینسکی ـ مشاور امنیت ملی رئیس جمهور اسبق آمریکا ـ میگوید: «سکولاریسم عنان گسیخته که قسمت اعظمی از غرب را در برگرفته است، در درون خود نطفه خود ویرانگری فرهنگی را پرورش میدهد، به همین علت من نگران تزلزل موقعیت ابرقدرتی آمریکا هستم».
اینک اکثر اندیشمندان روابط بینالملل پذیرفتهاند که نمیتوان نقش دین و جنبشهای مذهبی را به عنوان بازیگر فعال عرصه جهانی نادیده گرفت. به تعبیر دو تن از محققان این حوزه، تئودور کلمبیس و جیمز ولف: «با ارزیابی نقش و نفوذ سیاسی گروههای مذهبی در اواخر قرن بیستم، به وضوح موج احیاگری، رستاخیز، حضور با شهامت و فعال آنها را مشاهده میکنیم. باید پذیرفت که مطالعه دقیق سیاست جهانی نمیتواند فعالیتهای مذهبی را خارج از گستره پدیدههای روابط بینالملل قرار دهد».
در این راستا، بررسی تأثیر دین در انقلابهای اجتماعی جهان سوم، مذهب و جهانی شدن، نقش دین در منازعات و همکاریهای بینالمللی و جایگاه آن در شکلگیری امنیت و صلح جهانی، به چالش کشیدن نظم موجود بهوسیله اسلام سیاسی، تقابل مسلمانان با تمامیتخواهی و برتریطلبی تمدن غرب و تأثیر آن بر سیاست بینالملل، تلاش برای تدوین الهیات سیاست بینالملل، از مباحث جاری این حوزه به شمار میآید. هانتینگتون که اساس نظریه خود را بر مبنای تمدنها بنیان نهاده است، مذهب را مهمترین ملاک تمایز تمدنی دانسته و در توضیح خطوط گسل و برخورد میان تمدنها، اختلاف مذهبی را به عنوان معیار قرار داده، و مذهب را عامل اصلی صفآرایی و تنازع پس از جنگ سرد معرفی میکند.
اکنون این سؤال مطرح است که چگونه میتوان جایگاه و تأثیر آموزههای دینی را در توضیح تعاملات سیستم بینالمللی، روابط منطقهای و سیاست خارجی دولتها با بهره گیری همزمان از فرصتهای موجود عرصه بینالملل و ظرفیت علم روابط بینالملل مفهومبندی کرد؟ در این راستا با در نظر گرفتن تأثیر انقلاب اسلامی ایران در تکوین تحولات مذهبی عرصه سیاست بینالملل لزوم بررسی آموزههای شیعی و بازاندیشی آن در حوزه روابط بینالملل اهمیت و اولویت خاص مییابد؛ این مهم در دو سطح قابل پیگیری است:
الف) در سطح کلان (روابط بینالملل): بررسی نقش دین در تحولات بینالمللی معاصر و تأثیرات آن بر شکلگیری نظم نوین بینالمللی، با هدف تبیین جایگاه کشورها و ایدههای اسلامی در روابط بینالملل و ارائه پارادایم مورد قبولی که بتواند نظام موجود بینالملل را تبیین و تحلیل نموده، و با بازتعریف هنجارها، قواعد و رژیمهای بینالمللی، راهبردهایی در جهت نهادینه شدن آن ارائه نماید.
ب) در سطح خرد (سیاست خارجی): تدوین شاخصههای دینی در سیاست خارجی با روش علمی دقیق مورد قبول دو حوزه علمی مرتبط، بررسی تناقضات و تعارضات آن همراه با ارائه راهبردهای علمی و عینی در جهت حل آن با تضمین حفظ اسلامیت و کارآمدی نظام.
بر اساس ایده فوق، آرمانها و اهداف اسلامی با بهره گیری از قدرتی که در عرصه جهانی بر مبنای جنبشها و خیزشهای اسلامی دو دهه اخیر بنیان نهاده شده، تئوریزه گردیده، و در صحنه نظریهپردازی در سطح کلان روابط بینالملل به ایفای نقش میپردازد، و بر اساس آن با تئوریزه نمودن قدرت و جایگاه مسلمانان با هدف تأثیرگذاری بر معادلات بینالمللی، خواستهها و مطالبات خویش را ارائه نموده و جایگاه آنان را نهادینه مینماید. این ایده بر آن است تا لزوم ایجاد یک روش در فعالیتهای آکادمیک و علمی و به طور مشخص در علم روابط بینالملل و سیاست بینالملل، در راستای نظریهپردازی در جهت نهادینه کردن قدرت مسلمانان را تبیین نماید. به طور طبیعی، این تلاش بازتاب خود را، با توجه به تحرکات روبه رشد اسلام خواهی در جهان، در سیاستگذاریها، تصمیمگیریهای بینالمللی و سیاست خارجی دولتهای مسلمان نشان خواهد داد و با نهادینه ساختن جایگاه و قدرت مسلمانان در سطحی برتر و کلان، بر روابط خارجی دولتها و فعالیتهای بینالمللی تأثیر گذاشته و زمینه حضور و نهادینه سازی جایگاه مسلمانان در عرصه تصمیم گیریهای بینالمللی را فراهم میآورد.
بدیهی است عدم ارائه تجزیه و تحلیل علمی و دقیق، و کوتاهی در تبیین دستاوردهای حضور دین در تحولات نظام بینالملل، علاوه بر لطماتی که از ناحیه عدم درک صحیح واقعیات عرصه بینالملل و از دست دادن فرصتهای موجود بر سیاست خارجی وارد میسازد، زمینه انحراف و معرفی نادرست دستاوردهای میمون این حضور را توسط معاندان مذهب ـ که طی سه قرن گذشته سکولاریزم را به عنوان ایده بی بدیل عرصه سیاست مسلم میانگاشتند ـ فراهم میآورد. در این رهگذر نقش دین در جنبههای مثبت تحولات جاری نادیده گرفته میشود، جهات منفی این تحولات به حضور دین در عرصه سیاست نسبت داده میشود و صحنه به نفع دشمنان در جهت بسیج عرصه بینالملل علیه اسلام و به ویژه شیعه و رواج ایدههای انکارگرا، تقلیلگرا و مهارگرا آماده میشود. به عنوان مثال، میتوان به نظریه برخورد تمدنها توجه کرد که از یک سو برای اولین بار به نقش مذهب در سطح کلان توجه میکند و ازسوی دیگر با ارائه تصویری مخدوش و ناصحیح از اسلام، دولتها را به سمت مبارزه علیه جهان اسلام سوق میدهد. رئیس جمهور اسبق آمریکا، ریچارد نیکسون از زاویهای دیگر به این مسئله نگریسته و مینویسد: «تند بادهای تغییر و دگرگونی جهان اسلام را فرا گرفته، به گونهای که غرب نمیتواند مانع از آن شود، اما میتواند جهت آن را منحرف نماید».
فرانسیس فوکویاما در مقاله «تاریخ و 11 سپتامبر» درباره تصویر آینده جهان چنین مینویسد: «تفسیر لیبرالیستی از اسلام که حکایت از پذیرش سکولاریزم نزد ارباب اندیشه مسلمان دارد، در حال شکلگیری است و صد البته باید حمایت و تقویت گردد، چرا که این تفسیر از اسلام که با سیادت لیبرال دموکراسی همراه است، میتواند جایگزین اسلام بنیادگرا باشد».
فعالیتهای علمی بیشتر در این عرصه نیز باعث خواهد شد تا با معطوف کردن توجه محافل علمی و دانشگاهی، سیاستگذاران، تصمیم گیران، مجریان کشور به تأثیرات و دستاوردهای انقلاب اسلامی ایران و حضور مذهب در عرصه بینالملل، بر نقش اساسی دین در اقتدار و امنیت ملی تأکید شده و گامی اساسی در جهت تقویت هویت ملی برداشته شود.
به طور کلی میتوان نتیجه گرفت که روابط بین دین و دانش روابط بینالملل و نیز موقعیت دین در عرصههای عملی روابط بینالملل، علاوه بر اهمیت علمی و نظری، از گونهای حساسیت ژئوپولیتیک به ویژه برای ایران و کشورهای اسلامی منطقه نیز برخوردار است. از همینرو، این ضرورت احساس میشود که عرصهها، امکانات، چالشها و فرصتهای موجود در روابط میان اعتقادات احیا شدة دینی از یک سو و معانی مختلف روابط بینالمللی از سوی دیگر، چه در عمل و چه در نظریه، مورد بازبینی و توجه قرار گیرد. با توجه به چنین ضرورتی، مرکز تحقیقات استراتژیک اقدام به برگزاری میزگردی تحت عنوان «دین و روابط بینالملل» نمود و از صاحبنظران و اندیشمندان این حوزه برای ارائه مقاله و سخنرانی دعوت به عمل آورد. کتاب حاضر حاصل جمعآوری و تدوین برخی از مقالات و سخنرانیهایی است که در این میزگرد ارائه شده است.
به نقل از مرکز مطالعات استراتژیک
-------------
طی چند دهه اخیر شاهد تأثیرگذاری مؤلفه دین و معنویت در برخی از صحنههای
روابط بینالملل بودهایم. باز خیزش جنبشهای دینی و معنوی در برخی از
مناطق جهان از یک سو و نیز نیاز بیشتر به برقراری صلح و عدالت، از سوی دیگر
اهمیت این موضوع را افزایش داده است؛ به طوری که امروزه بهرهگیری از عنصر
دین و معنویت در درک تحولات سیاسی و بینالمللی به ویژه در مناطقی که
ساکنان آن متدین به ادیان ابراهیمی میباشند، با واقعیتها سازگاری بیشتر
دارد. به عبارتی، میتوان گفت که یکی از مشخصههای عصر حاضر در برخی از
موضوعات و مشکلات جهانی، گرایش به دین و معنویت و نیز آموزههای مذهبی برای
یافتن راهی برای برون رفت از مشکلات عظیمی است که امروزه بشریت با آنها
دست به گریبان است. بحث را با یک پژوهش تاریخی در ارتباط با دورههای محوری شروع میکنیم. کارل یاسپرس در کتاب مشهور خود «آغاز و انجام تاریخ»، از مقولهای به نام «دورة محوری» سخن میگوید. از نظر او برای تعیین محور در هر عصر و دورهای از تاریخ جهان باید با استفاده از روش تجربی، تحول و رویدادی را یافت که از دیدگاه همگان نقشی تعیین کننده داشته باشد. این محور باید از این مشخصه برخوردار باشد که طلیعه ظهور انسانی نوین را بدهد و برای همه اقوام و ملل مبدأیی مشترک برای آگاهی تاریخی باشد. بر این اساس، یاسپرس محور تاریخ جهان را از حدود سال 800 تا 200 سال پیش از میلاد مسیح در نظر میگیرد. از نظر او در این دوره بزرگترین و ژرفترین دگرگونیها در مسیر تاریخ روی داد: در چین کنفوسیوس و لائوتسه به دنیا آمدند و همة شعبههای فلسفة چین پدیدار شدند، و موتی، چوانگ ـ تسه، لی ـ تسه، و متفکران بیشمار دیگر اندیشههای خود را بیان کردند؛ در هندوستان اوپانیشادها به وجود آمد و بودا پیدا شد و در آنجا نیز مانند چین بستری جدید برای تفکر فلسفی و حتی شکاکیت، مادیگری، سوفسطائیگری و «نیستانگاری» پدید آمد؛ در ایران، زرتشت نظریة خود دربارة نبرد خوب و بد را مطرح کرد و در فلسطین، پیامبرانی مانند الیاس، اشعیا، ارمیا و یشوعا برخاستند و از سرزمین یونان، هومر و فیلسوفانی چون پارمنیدس، هراکلیت و افلاطون و همچنین تراژدیپردازان بزرگ، توسیدید و ارشمیدوس قد برافراشتند. این جنبشهای معنوی که این نامها نمادی از عظمتشان هستند، طی این چند قرن در چین و هند و باختر زمین تقریباً به طور همزمان ظهور پیدا کردند، بیآنکه ارتباطی با یکدیگر داشته باشند.
آنچه در این دوره در هر سه دنیا تازگی داشت این بود که آدمی نسبت به تمام هستی، خویشتن خویش و مرزهای خویش آگاهی پیدا کرد؛ هولناکی جهان و ناتوانی خویش را دریافت؛ پرسشهایی اساسی به میان آورد و تلاش کرد تا از ورطة هولناکی که در برابر خود میدید به آزادی و رهایی پناه ببرد و در همان حال که از حدود و ثغور خود آگاه میشد، اهدافی والا برای خود معین کرد.
به نحوی روشنتر، مدرنیته نیز در پانصد سال اخیر تاریخ بشر، بیانگر یک دوره محوری بوده است. مشخصه این دوره انقلابهای اجتماعی و تکنولوژیکی است که در غرب و شمال اروپا روی دادند. لرد آکتون میگفت انقلاب، روش مدرن تکامل بشر است. از نظر تاریخی، مدرنیته لحظه رهایی از سنتهای ریشهدار نظری و عملی تلقی میشود. از مختصات دوران مدرن این است که بشریت دچار تنش و ماجراجویی میشود. به همین دلیل اغلب پذیرفته شده است که ماجراجویی جزیی از زندگی مدرن و نوید دهنده خود شکوفایی فرد در عصر مدرن است. از اینرو، گاه گفته میشود که مدرنیته در هجوم حوادث خلاصه میشود؛ یعنی اینکه مدرنیته به کمک تکنولوژی، افراط، غلیان و سرعت را وارد تاریخ میکند و بنابراین به طور مداوم حادثه وارد تاریخ میشود؛ همواره چیزی رخ میدهد. جورج زیمل دوره مدرن را عصر عصبی مینامید. نیچه نیز میگفت در دوران مدرن هر چیزی آبستن ضد خویش است. به طور کلی، مدرنیته تجربهای واحد و متنوع و نیز گسترده و عمیق بود و از اینرو به خوبی میتوان آن را با نظریه دوره محوری یاسپرس متناظر دانست. اگر چه مدرنیته گاه بیش از حد دارای وحدت، استقلال و تمامیت معرفی شد و ویژگیهای تاریخی، مستحدثه و متنوع آن به نفع ابعاد فلسفیاش (به ویژه در جامعه فکری ایران) مورد غفلت قرار گرفت، با این حال مدرنیته نیز از دیدگاه کلیه صاحبنظران، پویشی بسیار متمایز از دورههای تاریخی پیشین بشر، همراه با گرایشهای جهانی و همگانی بود که در کشورهای مختلف اروپایی به شیوههای مختلفی به تأثیر گذاری پرداخت و در بسترهای تاریخی کمابیش نزدیک به هم، تأثیرات تعیین کنندهای در روند امور بر جای گذاشت. مشخصة اساسی مدرنیته یا رنسانس بزرگ جوامع اروپای غربی که آن را به یک دوره محوری در تاریخ بشر بدل میکند، ظهور انسان جدیدی (انسان مدرن یا سوژه) بود که خود را برتر، متمایز، یکه و صانع میانگاشت و داعیه تسلط بر جهان را داشت.
واقعیت تاریخی و اهمیت مفهومی این انسان، هم توسط متفکران سنت اگزیستانس همچون هایدگر و یاسپرس و هم اندیشمندان پسا نیچهای به ویژه فوکو، مورد تردید قرار گرفت. در واقع، با مطالعه این آثار خواننده ممکن است به این نتیجه برسد که بحث فردیت مدرن یا سوژگی، بیشتر تفسیری بر تحولات مهم اروپا پس از قرون وسطی و نه شرح مستقیم آن تحولات بود. سوژه متفرد مدرن یا به کلام فلسفی، فاعلشناسا، تاریخ مدرن را آغاز نکرد بلکه این تاریخ مدرن بود که این انسان را خلق کرد. این امر به موضوع مجادله نظری بین ماکس وبر و مورخین و نظریهپردازان انگلیسی نیز تبدیل شد. وبر همسو با مارکس که میگفت فرد فرآوردة ایدئولوژی بورژوایی است، میگفت سرمایهداری باعث رشد تدریجی فردگرایی شد، اما برخی تحلیلگران انگلیسی با گفتن اینکه فردگرایی سرمایهداری را خلق کرد، این نظریه را معکوس ساختند. در هر حال، خواه سوژه مفهومی متأخر در تجربه مدرن باشد یا عامل و مبتدای آن، در حقانیت این تصور از تاریخ مدرن اروپا و جهان که آن را یک دوره محوری در تاریخ بشر میداند، کمتر میتوان تردید کرد. اما در مقابل، این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که شاید بهتر باشد از تأکید بیش از حد بر تفاسیر فلسفی وحدتبخش از مدرنیته دست برداشت و آن را تاریخی متنوع و دارای آهنگهای متفاوت، ولو گسترده در نظر آورد. برای تقویت این رهیافت میتوان به نظر ژرژبالاندیه استناد کرد که میگفت باید نه از مدرنیته که از مدرنیتهها سخن گفت. از نظر او، ذیل عنوان تاریخ مدرنیته، در واقع، تاریخی از تحولات متوالی وجود دارد که از ماهیت یکسان برخوردار نیستند: در پایان قرون وسطی نخستین مدرنیته پدید آمد، یعنی گذار به زندگی شهری، اقتصاد مالی و تعدد در اشکال مشروعیت. دومین مدرنیته تحت تأثیر حقوقدانان و فلاسفه در قرن هجدهم شکل گرفت که در پرتو نتایج آن، حکومت سلطنتی توسط انقلاب فرانسه سرنگون شد و کوششهایی برای اجرای سیاست عقلانی آغاز شد (تعقل فلسفی در سیاست). سومین مدرنیته به تحول در شیوههای تولید، مؤسسات اقتصادی جدید و صنعت مربوط میشود. مدرنیتة چهارم، با بیاطمینانی و تحرک همراه بود. اما آنچه بیش از هر چیز دیگری مدرنیته را با دورة محوری مورد نظر یاسپرس قابل مقایسه میسازد آن است که برخلاف تصور رایج، مدرنیته بدواً تحولی اروپایی نبود که بعداً جنبه جهانی پیدا کند، بلکه از همان ابتدا تحولی جهانی بود که در سرزمینهای مختلف تجربه شد. پس مدرنیته تجربهای همزمان جهانی و بومی بود، اما منطقهای (اروپایی) نبود. برای مثال، محمد توکلی طرقی که این نظریه را در ایران مطرح ساخت میگوید: «ایرانیان و هندیان همزمان با اروپائیان اما با آهنگ و شتابی متفاوت روند جهانی تجدد را آغاز کردند.» او حتی با رد نظر ماکس وبر میگوید «جلوههای نخستین تجدد (مدرنیته) در فراسوی اروپا شکل گرفت و آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین آزمایشگاههای تجددی بودهاند که در آنها بسیاری از مفاهیم چون شهروندی، دولت رفاه و ناسیونالیزم برای نخستین بار مطرح شد و سپس به اروپا منتقل شد.» به طور کلی در این نظریه، تجدد فرایندی عظیم و بشری است که به طور همزمان در اکناف عالم رشد کرده است. با وجود این، از طریق روشهایی توطئهآمیز، دیگر تجربیات مدرن در جهان به نفع مدرنیتة اروپایی مصادره یا تفسیر شد و هدف از این کار به باور او تبدیل تاریخ به ابزاری ایدئولوژیک ـ مکتبی بوده است.
آنچه باعث میشود به دشواری بتوان مدرنیته را یک دوره محوری بر طبق الگوی یاسپرس تلقی کرد، همین تصور جا افتادة اروپایی بودن و جهانی نبودن آن است، اما اینک با توجه به اینکه دوره محوری مدرن نیز را میتوان همچون دورة محوری مورد نظر یاسپرس فرایندی بومی، جهانی و همزمان در نظر گرفت این تصور به ذهن متبادر میشود که روحی قاهر، سیاقی قدرتمند یا ارادهای مقدس، در یک زمان، اما در جاهای مختلفی از زمین، انسان را به تکان و جنبش وا داشته است و استعلا را به او الهام کرده است. احتمال فوق در کنار این واقعیت قرار میگیرد که به هر حال ظهور دورههای محوری در تاریخ، بدون خلاقیتهای اولیه رهبران و متفکرانی که اول بار آن را کلید زدند، آغاز نمیشد. در اینجا میتوان این پرسش را مطرح نمود که آیا تکرار یک دورة محوری دیگر پس از مدرنیته ناممکن است؟
درست در زمانی که تصور ما از مدرنیته به دلیل گستردگی جهانی، عمق انسانی و ایجابگری آن، تصوری از پایان تاریخ، یعنی پایان هر نوع منطق برای تحولات جدید را به ذهن متبادر میکرد، تحولاتی با مضامین جسورانه بروز کرد که به نظر میرسید سریعتر از تجربه مدرن در حال آشکار ساختن ظرفیتهای جهانی و بینالمللی خود است. این تحولات ظهور یک دوره محوری دیگر، قابل مقایسه با دورة مدرن را قابل تصور ساخته است. این تحولات، آشکارا، ابعادی جهانی و در عین حال بومی دارند، اما در اینجا توجه ما بیشتر معطوف به ابعاد روابط بینالمللی این تحولات خواهد بود.
نظریه دوره محوری یاسپرس دست کم به عنوان یک محمل نظری، اصطلاحی توضیح دهنده و تبیینگر برای همه تحولات و آهنگهایی به نظر میرسد که از انتهای قرن بیستم به این سو، شکل واقعیت به خود گرفتند. با ظهور غیرمترقبه انقلاب اسلامی ایران، سپس پایان جنگ سرد و فروپاشی دیوار برلین، با اضمحلال دولت بلشویکی و بلوک شرق و تقریباً همزمان با انقلاب ارتباطات، انفجار اطلاعات، ظهور ایدهها و فلسفههای جدید، توجه به سنتهای شرقی، عرفانهای جدید، احیای بیشتر معنویت، گرایشهای دینی در سیاستها و جوامع در طی یک دوره حدوداً سی ساله، افقی از یکی از دوره محوری پدیدار میشود که حاوی گرایشهایی برای ارزیابی تمامیت جهان و بشریت در دوره چند صد ساله گذشته میباشد. در واقع، اهمیت این دوران نه چندان در تحولات و پیشامدهای بزرگ، بلکه در تغییرات بینشی بزرگ است که در سطح جهانی در افراد روی داده است؛ پروژهای که ممکن است به سهولت پایان نگیرد و نهایتاً موجب تغییر در شیوه نگرش انسان به جهان گردد. مجموعه این تغییرات را میتوان، به نقل از میشل فوکو، در توجه گسترده به یک «سیاست معنوی» خلاصه کرد؛ شاید بتوان از آن به عنوان معنویت سیاستگرایانه نیز سخن گفت. با وجود این، باید گفت هنوز دوران جدید نامی ندارد؛ زیرا این تجربه همگانی هنوز به بلوغ فلسفی نرسیده است و به عبارت دیگر هنوز موضوع تفکر قرار نگرفته است. با این حال، چنانکه خواهیم گفت تداوم تجلیات سیاست معنوی در جهان، دیر یا زود تفکر نظری را بر نظریهپردازان اجتماعی تحمیل خواهد کرد و این دوران نام خود را پیدا کرده و نوعی رسمیت مفهومی پیدا خواهد کرد. هنگامی که تحول یا جریانی نامگذاری میشود و این نامگذاری مورد توافق همگانی قرار میگیرد، این بدان معناست که جریان مزبور تا حد زیادی مورد شناسایی قرار گرفته است. معنا و مفهوم این تغییرات جدید دلالت بر آن دارد که دین و ارزشهای سنتی و دینی از این پس فقط در افراد موجودیت پیدا نمیکنند بلکه میتوانند در نهادها و رفتارها، در ساختارها و کارکردها، در سیاست و اجتماع نیز جاری گردند. شاید روشنترین مثال، عکسالعمل بسیاری از کشورها و قدرتها در سالهای آغازین انقلاب اسلامی ایران نسبت به پیام این انقلاب باشد که در مخالفتهای فراوان تحت عنوان «صدور انقلاب» تجلی یافت. این در حالی بود که به رغم همه مخالفتها، گفتمان انقلاب اسلامی تأثیر خود را گذاشت. آرمانهای تودهای انقلاب ایران صورتهایی گفتمانی را پدید آورد که تمام گرایشهای آتی، بالقوه و جایگزین را در خاورمیانه جدید حول محور خود شکل داد. «سیاست معنوی» در سایر نقاط جهان نیز (هر چند به میزان کمتری در شرق آسیا و جهان کنفوسیوسی)، به شیوههای گوناگون موجب تغییراتی در اندیشه و عمل سیاسی شد. در واقع و به طور مشخص، سیاست معنوی، تحولی تاریخی در جهانهای مسیحی ـ اسلامی فراهم آورد و حتی جهانهای هندو ـ برهمن را نیز درگیر نتایج خود ساخت.
چنانکه میدانیم، ظهور تاریخ مدرنیته و انسان مدرن ناظر بر تحولات تاریخی در جهان مسیحی قلمداد شده است. اما در سی ساله اخیر احیای تفکرات و اندیشههای اسلامی، به ویژه در عرصه سیاست، موجب خیزش بزرگی شد و آرایشی از نیروهای تاریخی ـ فرهنگی شکل گرفت که برخی از متفکران یا جمع کثیری از آنان را به اندیشه و تأمل وا داشت. اما در برابر تحولات جدید، دانشهای موجود بشری و رشتههای رسمی علوم اجتماعی در چه موقعیتی قرار دارند؟ آیا رشته روابط بینالملل با گرایش غالب ساختاری (نقش مرزها، دولتها و رهبران ملی) و صوری (اتکای عمده بر رفتارهای بیرونی و خروجیهای واحدهای ملی) و زمانمند (اتکا به ناسیونالیزم و ارزشها و هنجارهای وستفالیایی) خود، میتواند نقشی مبتکرانه در درک جهان احتمالی جدید ایفا کند؟
شاید صاحبنظران روابط بینالملل بیشترین توجهات را به رابطة بین نمودهای معنوی ـ دینی سیاسی شده و نظم موجود روابط بینالملل (کمتر به نظریههای روابط بینالملل یا دانش روابط بینالملل و بیشتر به واقعیتها و صحنة روابط بینالملل) مبذول داشتهاند. در واقع، روشن است که گسترش نمودهای دینی، توجه اغلب دانشمندان روابط بینالملل را در سطح نظری و حتی دانشگاهی به خود جلب نکرده است. این به روشنی گویای نوعی مقاومت پارادایمیک است که طی آن طرفداران علم رسمی از این اکراه دارند که به سهولت بنیانهای مفهومی ـ نظری خود را در برابر واقعیتهای ناهمخوان رها کنند و معتقدند که حتی جلوههای جدید مذهبی را میتوان در قالب علم موجود روابط بینالملل توضیح داد. این گرایش ظاهراً درست است، چه اینکه به هر حال تحولات جدید را میتوان با روشهای تحلیلی قدیمی توضیح داد. حتی فراتر از این، تقریباً همه مردمشناسان بر قابلیت توضیح دهندگی و تبیینگری الگوهای کهن اسطورهای در برابر مسائل جهان مدرن تأکید کردهاند. اما مقولات تحلیلی کهن نباید فقط توضیح دهنده باشند بلکه باید محتواهای جدید را به درستی بازنمایی کنند و دشواری این کار، چالشی برای الگوهای تحلیلی موجود در دانش روابط بینالملل، در شرایط کنونی است.
بار دیگر، گرایش به حفظ الگوهای نظری موجود در برابر تحولات تازه، بنابر تجارب تاریخی، گرایشی قابل دفاع است. میدانیم که نظریات و دانشها اغلب در برابر موقعیتهای جدید اصلاحات و جرح و تعدیلهایی را میپذیرند و این گونه نیست که یکباره دستخوش دگرگونی کامل شوند. اما در عین حال تفکر متأثر از رویدادهای روز است و از اینرو قابل تصور است که تنوع، گسترش و اهمیت جلوههای دینی در سیاست جهانی، دیر یا زود اثرات خود را بر حوزه نظریه و نیز رشته روابط بینالملل بر جای بگذارد. با وجود این، ما در دورهای قرار نداریم که بتوان با قاطعیت چنین اظهارنظر کرد که دوران سیاست معنوی، دورانی محوری است. در واقع، محوری بودن این دوره هنوز ثابت و قطعی نشده است، اما دوران جدید دارای گستردگی، تعیین کنندگی و تمایزی مشخص از ادوار تاریخ قبلی، و دارای نتایج غیر مستقیمی در تفکر و فلسفه و محتوایی کمابیش مشخص و قابل درک است و نمیتوان آن را به سهولت یک دوران بحرانی موقت یا گسستی کوتاه مدت در تاریخ ملت ـ دولت مدرن به حساب آورد. ما احتمالاً با یک دوره محوری دیگر در تاریخ بشر مواجهایم.
بدین ترتیب، میتوان نتیجه گرفت که ضروری است تحولات جدید در علم روابط بینالملل و نتایج نظری و مفهومی آن مورد توجه قرار گیرند؛ تغییر در مناسبات قدرت جهانی باید موضوع بازاندیشی واقع شود. این، تبیینی جدید از حضور جدید دین در روابط بینالملل خواهد بود. این تبیین جدید میتواند، در واقع، دورنمایی برای تولید علمی جدید باشد که در آن به ویژه باید به نهادینهسازی قدرت جدید دین و مسلمانان در ظهور جهان جدید، توجه خاص صورت گیرد. از اینرو، در دنباله به طور مشخصتر به تحولات سیاست بینالملل در دوران پس از جنگ سرد میپردازیم و ضرورت کوشش برای نظریهپردازی در جهت درک جامعتر دوران اخیر و تولید علم جدیدی از روابط بینالملل را مورد بحث قرار خواهیم داد؛ علمی که خاص این دوران به مثابه یک دورة محوری متمایز باشد.
با توجه به آنچه گفته شد، لازم است به رویدادهایی بپردازیم که ضرورت باز اندیشی در رشته روابط بینالملل را ایجاب کردهاند. تحولات چند دهه اخیر و ظهور روندهای بینالمللی جدید از یک سو و رشد مناظرات علمی ناشی از خلاء گفتمانی پس از جنگ سرد و فقدان یک پارادایم مورد قبول که بتواند تبیینگر نظام بینالملل، با توجه به بازیگران و شرایط جدید این عرصه باشد، تأثیر خویش را بر دو حوزه نظر و عمل عمیقاً بر جای گذاشته است. این تحولات با به چالش کشیدن توانایی جریانهای غالب برخی از نظریههای روابط بینالملل، این باور را تقویت کرده است که جریانات مذکور قادر به فهم، تبیین و تحلیل شایسته بخش عمدهای از واقعیات مهم و تاثیرگذار در عرصه بینالملل نمیباشند.
درک واقعیات نوظهور در عرصه جهانی و پاسخگویی به چالشهای آن بدون بهرهگیری از چهارچوبهای نظری و مفهومی میسر نیست. نظریهها با ساماندهی یافتهها، ارائه چهارچوبهای تئوریک و عقلانیسازی رفتارها، راهنمای عمل و اقدامات سیاستگذارانه بوده و فرصت تصمیمگیریهای کارآمد را فراهم میسازند. نظریهپردازی و پژوهش در روابط بینالملل، همواره به عرصه عمل و اقدام معطوف بوده و نوعی معنای کارکردی و کاربردی داشته و به وجهی جداییناپذیر از سیاستگذاری و تصمیمگیری تبدیل شده است. بر این اساس، نظریات کلان با ماهیت تبیینی، ابزاری و راهگشایانه خود، به اعمال رفتار و سیاست خارجی دولتها جهت داده و با کارکرد ماهوی و تأسیسی خود، به واقعیات عرصه بینالملل شکل میبخشد. رابطه دو حوزه نظریه پردازی و سیاستگذاری باعث شده است تا نهادهای پژوهشی و مطالعات راهبردی مهم قدرتهای جهانی، نقش بسزایی در سیاستگذاریها و تصمیمگیریهای بینالمللی ایفا نمایند. اهمیت نظریهپردازی و پارادایم در روابط بینالملل به اندازهای است که محققان این حوزه بر این باورند که تنها در پرتو پارادایم قدرت تحلیل تحولات نظام بینالملل فراهم میتواند افزایش یابد، امکان پیشبینی وقایع آینده میتواند به وجود آید، سهم تمام بازیگران از قدرت میتواند مشخص شود، و سیاست خارجی دولتها از عهده درک شرایط نظام بینالملل و تدوین استراتژیها و خط مشی برآید.
افزون بر مطالب فوق، تحولات و شرایط زمانی چند دهه اخیر نیز به جایگاه نظریهپردازی اهمیتی دو چندان بخشیده است. در این میان، پایان جنگ سرد از مهمترین تحولاتی است که در اواخر قرن بیستم و همزمان با اوج رستاخیز اسلامی رخ داد، سیاست بینالملل را دگرگون ساخت و سبب به وجود آمدن چالشهای جدیدی شد. افول هژمونی آمریکا و عدم توانایی این قدرت در ایجاد و بازتولید نظم جدید بینالمللی مطلوب خود، خلاء گفتمانی پس از جنگ سرد و فقدان یک پارادایم مورد قبول شرایط جدیدی را پدید آورد. علیرغم پیشبینیهای گذشته مبنی بر اینکه دگرگونی مناسبات قدرت در قرن بیست و یکم ناشی از مسائل اقتصادی و ارتباطات است، مذهب و خیزشهای اسلامی، جایگاه و ظرفیت فزاینده خود را عمیقاً بر تمامی تحلیلها تحمیل نمودهاند.
بیتردید، نظریهها حاصل تفسیرها، بینشها و نگرشهای خاص از جهان و محصول ارزشها، بنیانها و جهتگیریهای معرفتی، هستیشناسانه و انسانشناسانه هستند. هر نظریه با توجه با زاویه دید خود میکوشد تا نوع خاصی از توصیهها و تجویزات عملی را ارائه داده، و به گزینهها، تصمیمگیریها و سیاستگذاریهای خاصی میدان دهد. نظریه در روابط بینالملل تنها به تبیین نمیپردازد بلکه با تبدیل ایدهها، آرمانها و نگرانیهای سیاستگذاران به گفتمان مسلط تلاش میکند از یک سو دستورالعملهای لازم برای تحقق آن ایدهها را ارائه دهد و از سوی دیگر با ایجاد نهادها، سازمانها، و باز تعریف هنجارها و رژیمهای پذیرفته شده در عرف بینالملل، آن ایدهها را نهادینه سازد.
تولید علم در روابط بینالملل، صرفاً بر اساس پژوهش محض نیست، بلکه ناشی از تغییر مناسبات قدرت در عرصه بینالملل از یک سو، و ایدهها و ارزشهایی است که بتواند این مناسبات را در جهت اهداف و خواستههای خود به نحو ماهرانه و زیرکانهای تئوریزه کرده و قدرت اقناع و چانه زنی صاحبان آن ایده را افزایش دهد. نظریهپردازی در روابط بینالملل معطوف به نهادینه کردن جایگاه و مناسبات قدرتها و مدیریت آنها در تعاملات بینالمللی و پیش بینی تحولات سیاست جهانی است. همچنین، نظریه به دلیل ماهیت آن، متأثر از ایدهها و پیش فرضهای برخاسته از نوع ارزشها و بینشهای نظریهپردازان بوده، و تلاش میکند تا ارزشها و آرمانهای قدرتهای برتر فرامنطقهای را به گفتمان مسلط سیاست بینالملل تبدیل کند، و سایر ظرفیتهای قدرت ایجاد شده در صحنه بینالملل را در این راستا مدیریت نماید.
به عنوان مثال، میتوان به نقش مؤسسات تأثیرگذار تحقیقاتی در فرایند سیاست خارجی ایالات متحده توجه کرد. این مؤسسات با برخورداری از پیش فرضهای معین و دیدگاهها و گرایشهای مشخص و ایدئولوژیهای جهت یافته، نقش بسزایی در جهتگیری سیاست خارجی این کشور ایفا میکنند. برای نمونه، نقش نو محافظهکاران و به طور مشخص مؤسسه ابتکار آمریکا برای تحقیق در سیاستگذاری عمومی» ، به عنوان طراحان و مجریان سیاست خارجی دولت بوش، که دارای گرایشهایی عمیقاً ایدئولوژیک بودند، قابل ذکر است.
به طور کلی میتوان گفت روابط بینالملل علم شناخت و مدیریت مناسبات قدرت در تعاملات بینالمللی است. بر این اساس، میزان برخورداری هر یک از بازیگران دولتی یا غیر دولتی صحنه بینالملل از قدرت، نقشی اساسی در تعیین جایگاه آن در نظریهپردازی بینالمللی دارد.
در این راستا، نقش تأثیرگذار غرب به ویژه ایالات متحده در تحولات بینالملل پس از جنگ جهانی دوم، قابل توجه است. این رشته ـ که عمر آن به اندکی پیش از جنگ جهانی دوم باز میگردد ـ با ایجاد مراکز تحقیقاتی متعدد و فعال شدن بسیاری از متفکرین و اندیشمندان غربی به ویژه آمریکایی پا گرفت و به شکلگیری بسیاری از نظریههای روابط بینالملل حول محور خواستهها و سیاستهای غرب منجر شد. از همینرو، نگرشهای عمل گرایانه و راه حل گرایانه فلسفه روابط بینالملل غربی، در پردازش نظریهها و غلبه و سیطره قدرتهای برتر بر علم روابط بینالملل، نقشی اساسی ایفا میکند؛ و بر همین اساس بسیاری از نهادها، سازمانها، هنجارها، عرفها و قواعد بازی بینالمللی تعریف شده و هژمونی و سلطه غرب نهادینه شده است. تولیدات علمی در این رشته بیشتر جنبه تجویزی (و نه توصیفی و تحلیلی محض) داشته و بر اساس منویات قدرتهای غربی شکل گرفتهاند.
پس از فروپاشی نظام دوقطبی، منازعهای جدی در عرصه بینالملل در جهت شکلدهی به نظم بینالمللی جدید آغاز شده است. این منازعه در پژوهشهای روابط بینالملل نیز در ارائه نظریه کلانی جاری است که بتواند مناسبات قدرتهای ملی، منطقهای و فرامنطقهای را تبیین نماید؛ اگر چه در این منازعات، قدرت سخت افزاری همچنان سهم عمدهای را به خود اختصاص میدهد، لیکن قدرت نرمافزاری اهمیت فوقالعادهای یافته است. در پرتو قدرت نرم افزاری، ایدهها و اندیشههای یک مکتب به همراه ظرفیت قدرت آن میتواند در معادلات قدرت به نحو جدی تأثیر بگذارد. بر اساس همین ایدههاست که قواعد، هنجارها، نهادها و سازمانهای بینالمللی ایجاد میشود، و از این طریق بسیاری از خواستهها و اهداف مطالبه میگردد.
طی سه دهه اخیر وقوع انقلاب اسلامی در ایران، بروز جنبشها و خیزشهای اسلامی در جهان و گسترش روز افزون شمار پیروان اسلام از یک سو توجه جهانیان و اندیشمندان حوزه علوم اجتماعی را به اسلام و آموزههای مکتب تشیع به عنوان مکتبی دارای ایده، اندیشه و طرحهای جدید برای زندگی بشرمعطوف ساخته است و از سوی دیگر، اسلام را به عنوان واقعیتی اجتناب ناپذیر و غیر قابل چشم پوشی در معادلات قدرت جهانی مطرح نموده است؛ به خصوص اندیشمندان سیاست بینالملل را ناگزیر به پذیرش این واقعیت کرده است که این دین از ظرفیت بالایی در تأثیرگذاری بر معادلات سیاست بینالملل برخوردار است. از سوی دیگر، این تحولات باعث شده است تا اکثر اندیشمندان روابط بینالملل متقاعد شوند که برخی از نظریههای سنتی این حوزه دیگر قادر به پاسخگویی به بسیاری از چالشهای جدید نمیباشد. در این میان، رشد فزاینده مذهب در تمام سطوح فعالیتهای اجتماعی و حضور فعال اندیشه اسلامی در عرصه سیاست، محققان حوزههای مختلف علوم اجتماعی و از جمله روابط بینالملل را ناگزیر از بررسی جایگاه دین در عرصه مناسبات اجتماعی نموده است. اسلام با ایجاد تحول در اندیشه و ارزشهای ملتها، سیاست و رفتار دولتها، در تعاملات بینالملل حضور فعال خویش را اعلام کرده و با به چالش کشیدن نظم بینالملل موجود، کیفیت سازمانها و نهادهای اجتماعی ـ اقتصادی و بنیانهای فکری و اخلاقی نظام بینالملل، لزوم توجه به نقش عمیق آموزههای دینی خویش را بر علوم اجتماعی و تحلیل گران سیاست بینالملل تحمیل نموده و نارسایی نظریههای سنتی را به رخ آنان کشیده است. به تعبیر یورگنس مایر: «آنچه با انقلاب اسلامی ایران و به چالش کشیدن استیلاطلبی و سیاست سکولار تمدن غرب در 1979، به عنوان یک ناهنجاری ظاهر شد، از 1990 به موضوع اصلی سیاست بینالملل تبدیل شده است».
و به قول ساموئل هانتینگتون: «حرکت بنیادگرایی اسلامی صرفاً بخش کوچکی از احیای اسلام است. به نظر من مشکلات ما در برخورد با تجدید حیات اسلام به مراتب بیشتر از مشکلات ما در برخورد با جنبشهای نسبتاً کوچک بنیادگراست.»
حضور گسترده و سرنوشت ساز مذهب ـ و به طور خاص اسلام ـ در عرصههای مختلف سیاسی، اینک به عنوان عاملی مهم در بررسی روابط منطقهای و بینالمللی به شمار میآید؛ به گونهای که دیگر حتی اندیشمندان سرشناسی که در تئوریزه کردن فرایند سکولاریزه کردن نقش اساسی ایفا نمودهاند، تلاش برای معرفی آن به عنوان یک نظریه آسیبناپذیر را اشتباه دانسته، و با اذعان به فرایند غیرسکورلاریزه شدن سیاست بینالملل، به بررسی ابعاد مختلف نقش دین در سیاست پرداختهاند. پیتر ال برگر، بهعنوان یکی از مهمترین چهرههای این جریان مینویسد: «جهان امروز، جهانی به شدت دینی است و نمیتوان آن را چنان که بسیاری از تحلیلگران نوگرا ـ خواه از روی تفنن و خواه بر اثر یأس ـ اعلام کردهاند، جهانی سکولار نامید. کل ادبیاتی که مورخان و دانشمندان علوم اجتماعی نام «نظریه سکولاریزاسیون» بر آن نهادهاند، دارای نقایص فراوانی است. من در نظریات اولیه خود به پیشبرد این ایده و ادبیات جدید آن کمک نمودم… اما همین ایده بسیار ساده غلط از کار درآمده است».
سکولاریسم که روزگاری اندیشه غیر قابل خدشه و اصول مذهب لیبرال دموکراسی معرفی میشد، امروز نه تنها توسط نظریهپردازان آن مورد مناقشه قرار گرفته، بلکه سیاستمداران غربی نیز از آن به عنوان ناهنجاری یاد میکنند. زبیگنیو برژینسکی ـ مشاور امنیت ملی رئیس جمهور اسبق آمریکا ـ میگوید: «سکولاریسم عنان گسیخته که قسمت اعظمی از غرب را در برگرفته است، در درون خود نطفه خود ویرانگری فرهنگی را پرورش میدهد، به همین علت من نگران تزلزل موقعیت ابرقدرتی آمریکا هستم».
اینک اکثر اندیشمندان روابط بینالملل پذیرفتهاند که نمیتوان نقش دین و جنبشهای مذهبی را به عنوان بازیگر فعال عرصه جهانی نادیده گرفت. به تعبیر دو تن از محققان این حوزه، تئودور کلمبیس و جیمز ولف: «با ارزیابی نقش و نفوذ سیاسی گروههای مذهبی در اواخر قرن بیستم، به وضوح موج احیاگری، رستاخیز، حضور با شهامت و فعال آنها را مشاهده میکنیم. باید پذیرفت که مطالعه دقیق سیاست جهانی نمیتواند فعالیتهای مذهبی را خارج از گستره پدیدههای روابط بینالملل قرار دهد».
در این راستا، بررسی تأثیر دین در انقلابهای اجتماعی جهان سوم، مذهب و جهانی شدن، نقش دین در منازعات و همکاریهای بینالمللی و جایگاه آن در شکلگیری امنیت و صلح جهانی، به چالش کشیدن نظم موجود بهوسیله اسلام سیاسی، تقابل مسلمانان با تمامیتخواهی و برتریطلبی تمدن غرب و تأثیر آن بر سیاست بینالملل، تلاش برای تدوین الهیات سیاست بینالملل، از مباحث جاری این حوزه به شمار میآید. هانتینگتون که اساس نظریه خود را بر مبنای تمدنها بنیان نهاده است، مذهب را مهمترین ملاک تمایز تمدنی دانسته و در توضیح خطوط گسل و برخورد میان تمدنها، اختلاف مذهبی را به عنوان معیار قرار داده، و مذهب را عامل اصلی صفآرایی و تنازع پس از جنگ سرد معرفی میکند.
اکنون این سؤال مطرح است که چگونه میتوان جایگاه و تأثیر آموزههای دینی را در توضیح تعاملات سیستم بینالمللی، روابط منطقهای و سیاست خارجی دولتها با بهره گیری همزمان از فرصتهای موجود عرصه بینالملل و ظرفیت علم روابط بینالملل مفهومبندی کرد؟ در این راستا با در نظر گرفتن تأثیر انقلاب اسلامی ایران در تکوین تحولات مذهبی عرصه سیاست بینالملل لزوم بررسی آموزههای شیعی و بازاندیشی آن در حوزه روابط بینالملل اهمیت و اولویت خاص مییابد؛ این مهم در دو سطح قابل پیگیری است:
الف) در سطح کلان (روابط بینالملل): بررسی نقش دین در تحولات بینالمللی معاصر و تأثیرات آن بر شکلگیری نظم نوین بینالمللی، با هدف تبیین جایگاه کشورها و ایدههای اسلامی در روابط بینالملل و ارائه پارادایم مورد قبولی که بتواند نظام موجود بینالملل را تبیین و تحلیل نموده، و با بازتعریف هنجارها، قواعد و رژیمهای بینالمللی، راهبردهایی در جهت نهادینه شدن آن ارائه نماید.
ب) در سطح خرد (سیاست خارجی): تدوین شاخصههای دینی در سیاست خارجی با روش علمی دقیق مورد قبول دو حوزه علمی مرتبط، بررسی تناقضات و تعارضات آن همراه با ارائه راهبردهای علمی و عینی در جهت حل آن با تضمین حفظ اسلامیت و کارآمدی نظام.
بر اساس ایده فوق، آرمانها و اهداف اسلامی با بهره گیری از قدرتی که در عرصه جهانی بر مبنای جنبشها و خیزشهای اسلامی دو دهه اخیر بنیان نهاده شده، تئوریزه گردیده، و در صحنه نظریهپردازی در سطح کلان روابط بینالملل به ایفای نقش میپردازد، و بر اساس آن با تئوریزه نمودن قدرت و جایگاه مسلمانان با هدف تأثیرگذاری بر معادلات بینالمللی، خواستهها و مطالبات خویش را ارائه نموده و جایگاه آنان را نهادینه مینماید. این ایده بر آن است تا لزوم ایجاد یک روش در فعالیتهای آکادمیک و علمی و به طور مشخص در علم روابط بینالملل و سیاست بینالملل، در راستای نظریهپردازی در جهت نهادینه کردن قدرت مسلمانان را تبیین نماید. به طور طبیعی، این تلاش بازتاب خود را، با توجه به تحرکات روبه رشد اسلام خواهی در جهان، در سیاستگذاریها، تصمیمگیریهای بینالمللی و سیاست خارجی دولتهای مسلمان نشان خواهد داد و با نهادینه ساختن جایگاه و قدرت مسلمانان در سطحی برتر و کلان، بر روابط خارجی دولتها و فعالیتهای بینالمللی تأثیر گذاشته و زمینه حضور و نهادینه سازی جایگاه مسلمانان در عرصه تصمیم گیریهای بینالمللی را فراهم میآورد.
بدیهی است عدم ارائه تجزیه و تحلیل علمی و دقیق، و کوتاهی در تبیین دستاوردهای حضور دین در تحولات نظام بینالملل، علاوه بر لطماتی که از ناحیه عدم درک صحیح واقعیات عرصه بینالملل و از دست دادن فرصتهای موجود بر سیاست خارجی وارد میسازد، زمینه انحراف و معرفی نادرست دستاوردهای میمون این حضور را توسط معاندان مذهب ـ که طی سه قرن گذشته سکولاریزم را به عنوان ایده بی بدیل عرصه سیاست مسلم میانگاشتند ـ فراهم میآورد. در این رهگذر نقش دین در جنبههای مثبت تحولات جاری نادیده گرفته میشود، جهات منفی این تحولات به حضور دین در عرصه سیاست نسبت داده میشود و صحنه به نفع دشمنان در جهت بسیج عرصه بینالملل علیه اسلام و به ویژه شیعه و رواج ایدههای انکارگرا، تقلیلگرا و مهارگرا آماده میشود. به عنوان مثال، میتوان به نظریه برخورد تمدنها توجه کرد که از یک سو برای اولین بار به نقش مذهب در سطح کلان توجه میکند و ازسوی دیگر با ارائه تصویری مخدوش و ناصحیح از اسلام، دولتها را به سمت مبارزه علیه جهان اسلام سوق میدهد. رئیس جمهور اسبق آمریکا، ریچارد نیکسون از زاویهای دیگر به این مسئله نگریسته و مینویسد: «تند بادهای تغییر و دگرگونی جهان اسلام را فرا گرفته، به گونهای که غرب نمیتواند مانع از آن شود، اما میتواند جهت آن را منحرف نماید».
فرانسیس فوکویاما در مقاله «تاریخ و 11 سپتامبر» درباره تصویر آینده جهان چنین مینویسد: «تفسیر لیبرالیستی از اسلام که حکایت از پذیرش سکولاریزم نزد ارباب اندیشه مسلمان دارد، در حال شکلگیری است و صد البته باید حمایت و تقویت گردد، چرا که این تفسیر از اسلام که با سیادت لیبرال دموکراسی همراه است، میتواند جایگزین اسلام بنیادگرا باشد».
فعالیتهای علمی بیشتر در این عرصه نیز باعث خواهد شد تا با معطوف کردن توجه محافل علمی و دانشگاهی، سیاستگذاران، تصمیم گیران، مجریان کشور به تأثیرات و دستاوردهای انقلاب اسلامی ایران و حضور مذهب در عرصه بینالملل، بر نقش اساسی دین در اقتدار و امنیت ملی تأکید شده و گامی اساسی در جهت تقویت هویت ملی برداشته شود.
به طور کلی میتوان نتیجه گرفت که روابط بین دین و دانش روابط بینالملل و نیز موقعیت دین در عرصههای عملی روابط بینالملل، علاوه بر اهمیت علمی و نظری، از گونهای حساسیت ژئوپولیتیک به ویژه برای ایران و کشورهای اسلامی منطقه نیز برخوردار است. از همینرو، این ضرورت احساس میشود که عرصهها، امکانات، چالشها و فرصتهای موجود در روابط میان اعتقادات احیا شدة دینی از یک سو و معانی مختلف روابط بینالمللی از سوی دیگر، چه در عمل و چه در نظریه، مورد بازبینی و توجه قرار گیرد. با توجه به چنین ضرورتی، مرکز تحقیقات استراتژیک اقدام به برگزاری میزگردی تحت عنوان «دین و روابط بینالملل» نمود و از صاحبنظران و اندیشمندان این حوزه برای ارائه مقاله و سخنرانی دعوت به عمل آورد. کتاب حاضر حاصل جمعآوری و تدوین برخی از مقالات و سخنرانیهایی است که در این میزگرد ارائه شده است.
به نقل از مرکز مطالعات استراتژیک
+ نوشته شده در ساعت توسط
|