معرفی کتاب تخصصی : سیاست خارجی آمریکا و هژمونی- قسمت دوم

http://press.princeton.edu/images/k8738.gif

الگوهای جدید قدرت سیاست خارجی امریکا

نظام تک قطبی متقارن:
ماهیت نظام بین الملل و شرایط صحنه جهانی به گونه ای است که ایفای نقش بازیگر مسلط به معنای پذیرش دو واقعیت است.
یکی اجتناب ناپذیر بودن اختلاف و دیگری اجتناب ناپذیر بودن تعامل
تعارض و اختلاف غیر قابل اجتناب است چرا که توانایی های عینی یا ذهنی کشورها یکسان نیست و میزان این توانایی است که حیطه مانور را مشخص می کند. از این منظر، رفتار دولتها متأثر از توزیع توانایی های راهبردی و ماهیت تهدیدها می باشد و امکان سلطه گری زمانی بوجود می آید که کشور، امکان دفاع از خود در برابر تعارض های کشورهای دیگر نظام با اتکاء به منابع خود و امکان تهاجم نظامی، اقتصادی و سیاسی به کشورهای مخالف را داشته باشد.
امریکا برای حفظ موقعیت سلطه گر خود و فضای چانه زنی موجود، بایستی ترکیبات کنونی قدرت را از بی ثباتی دور سازد فضای چانه زنی موجود برای امریکا فرصت تضعیف مخالفان بالقوه و تحمیل قدرت خود به دیگر کشورهای نظام را فراهم ساخته است. توفیق امریکا در جنگ خلیج فارس و بالکان به جهت محدوده گسترده ی فضای چانه زنی بود. مؤثر بودن یک تهدید که خمیر مایه ی چانه زنی است به قول توماس شلینگ نه تنها بر پایه ی میزان تهدید بلکه به اعتبار تهدید بستگی دارد.
از طرف دیگر، تعامل غیرقابل اجتناب است چون به هم وابستگی مادی و ذهنی امروزه همه گیر و همه جانبه می باشد همکاری بین قدرتهای مطرح نظام بین الملل در جهت مدیریت بحران، نیازمند توافق کلی در مورد شرایط و مقررات چگونگی استفاده از زور می باشد و چنین توافقی متأثر از عناصر ساختاری نظام از قبیل نموه ی توزیع توانایی هاست. ساختار نظام بین الملل قدرت برتر نظام را مشخص می کند و سلطه گری امریکا به جهت ساختاری نظام می باشد.
نظمی که امروزه شاهد آن هستیم در متنی شکل گرفته است که بازتاب اولویت ها و ترجیحات ایالات متحده می باشد در نظم حاکم امروزی، امریکا نقش مأمور حاکم را دارد به این مفهوم که در جهت حفظ چارچوب قواعد بازی و تقسیم بندیهای که بیشترین نفع را به امریکا می رسانند از منابع دیگر کشورها در جهت حفظ آن ها استفاده می کند.

• نظام تک قطبی متقارن، سه دیدگاه متفاوت
1- تعبیر لیبرالی مثبت پایان تاریخ از نظام تک قطبی متقارن:
فروپاشی نظام دو قطبی، بوجود آورنده ی نظم سیاسی نوین شده است. اشاعه و همه گیر شدن مشروعیت اندیشه های لیبرال دموکراسی و سرمایه داری رقابتی منجر به از بین رفت دلایل داخلی و خارجی جنگ ها خواهد شد.
این خوش بینی بر دو پیش فرض استوار است: اول دولت هایی که در یک چارچوب دموکراتیک دارای نظم، ثبات و انسجام داخلی هستند. برتری این دولتها به جهت واقعگرایی این نوع نظام هاست و بواسطه ی توانایی در ایجاد تحول و دگرگونی، این نظام ها از تبدیل بحران های کوچک به فاجعه جلوگیری می کنند. پیش فرض دوم اینکه زمانی که ظلم از بین برود دولت ها بطور طبیعی دارای نظم می شوند.
2- تفسیر بدبینانه ی هابزی از نظام تک قطبی متقارن:
در این دیدگاه، اعتقاد بر این است که به دلیل بر هم خوردن ترکیب قدرت پس از فروپاشی شوروی احتمال وقوع تضاد و برخورد افزایش می یابد. طرفداران این عقیده به جهت عملکرد تردیدآمیز نظام کنونی معتقدند که امریکا دارای توانایی لازم و منابع نامحدود نیست که بتواند نظم را ایجاد کند چرا که نظم نه بر اساس همسانی ساختار داخلی کشور که بوسیله ی نظام باید اعمال شود.
این نظریه ریشه در چند پیش فرض دارد: اول اینکه کشورها بطور مداوم به دنبال قدرت بوده و فقدان کشورهای بازدارنده نظم جهانی را به هم خواهد ریخت، دوم اینکه اخلاق و قدرت به جهت عدم تجانش به این نتیجه منجر خواهند شد که تنها راه حفظ نظم، حضور قدرت است، سوم اینکه ساختار نظام دوقطبی را در جهت جلوگیری از ثبات زدایی مناسب می دانستند چرا که امکان پیش بینی پدیده ها و ابزار مهار آن ها را فراهم می ساخت.
بر خلاف نظم لیبرال ها که نظم و ثبات را ناشی از همسانی منافع اقتصادی و وابستگی های اقتصادی می یابند، طرفداران نظریه ی مرکزیت قدرت بر این باورند که در صورت فقدان توازن که از ویژگی های نظام دو قطبی بود، کوچکترین بی نظمی و اعتشاشی کلیت نظام را به خطر می انداخت.
3- نهادگرایی لیبرال جدید:
بر خلاف دو دیدگاه فوق، نهادگرایان اعتقاد دارند که نظم، ناشی از وجود یکسری چارچوب ها، رویه ها و مقررات مشخصی است مجموعه ای از رژیم ها به صورت متغیرهای واسطه بین التزام های ساختاری نظام، خصلتها و سرشت قدرت طلب، مناسبترین ابزارها برای ایجاد نظم و ثبات است. رژیم ها در شکل عملیاتی خود به صورت نهادها پدیدار می شوند و شکل رسمی می یابند. از این دیدگاه نهادها نقش معتدل کننده را دارند به این مفهوم که هرج و مرج در نظام را تعدیل و در ضمن چارچوبی را ایجاد می کنند که در متن آن منافع بیان و اختلافها حل و فصل می شوند. از این منظر نظام تک قطبی متقارن کنونی با تأکید بر سازمانهای بین المللی در زمینه های مختلف سیاسی، اقتصادی، فرصت بیشتری برای گسترش نهادها به عنوان ابزار نظم فراهم می آورد.
منطق نظری نظام تک قطبی
شرایط حاکم بین الملل، امروزه به گونه ای است که در طول تاریخ متمایز بوده است، شرایطی که شاید بتوان آن را نظام تک قطبی متقارن نامید. متقارین از این نظر که چارچوبهای فرهنگی توده پسند و نخبه گرا و معیارهای اقتصادی حاکم در بسیاری از کشورها همسان می باشد و در یک جهت حرکت می کنند. ارزش های فرهنگی و اقتصادی غالب و ضوابط رایج اقتصادی تا حد زیادی کپی قالب های فرهنی و اقتصادی در امریکا می باشد. وحدت، خصلت واحد این نظام می باشد البته وحدتی که در کثرت واقع شده است. کثرت در رهیافت و وحدت در یکسانی معیارها و اهداف می باشد که این کثرت قابل کنترل می باشد. خصلت این نظام این است که جنبش های بومی به حاشیه رانده شده و حوادث به عنوان مشکل درنظر گرفته نشده بلکه حوادث بصورت یک وضعیت در نظر گرفته می شوند که باید مدیریت شوند.
نظام تک قطبی متقارن دارای چارچوب های سازگار با راهبرد و اهداف امریکا می باشد به گونه ای که قدرت زیادی در مقام ابعاد آن در اختیار این کشور قرار داده است که این امر مبتنی بر دو پیش فرض می باشد:
یکی اینکه یک الگوی مکرر رفتاری در نظام مستقر می سازد که بیشترین امتیاز رانصیب امریکا می کند. دوم اینکه الگوهای نهادی بین المللی، تأمین کننده ی احتیاجات امریکا می باشند. سازما تجارت جهانی بر اساس الگوها و مقرراتی شکل گرفته است که بر اساس مفاهیم اقتصادی لیبرال است.
• به هم پیوستدگی اقتصادی و همسویی فرهنگی
از ویژگی های نظام تک قطبی متقارن، به هم پیوستگی اقتصادی و همسویی فرهنگی است چرا که اقتصاد سرمایه داری، منطق اقتصادی حاکم اکثر کشورها بود. و گرایش مردم به مفاهیم خود محور لیبرالیسم، رهبران کشورهای جهان سوم را نگران وابستگی و امپریالیسم فرهنگی کرده است. محققاً قدرت و استواری پدیده های اقتصادی و فرهنگی در نظامی کشورهای یکساننیست ولی همگی در یک مسیر مشخص و یکسان گام بر می دارند و این سنگ بنایی تقارن است.
نظام متقارن است چون چارچوب های فرهنگی و اقتصادی و بالتبع اجتماعی کشورهای متفاوت بر پایه ی الگوهای غربی قرار گرفته است. در نظام تک قطبی متقارن، جنگ التزام کمتری پیدا می کند چون وابستگی های اقتصادی به سبب گسترش مشروعیت سرمایه داری، چنان بین کشورها تنیدگی ایجاد می کند که انگیزه در سطح خود و عوامل ساختاری در سطح کلان توجیحی برای آن ایجاد نمی کند.
تقارن منافع که به جهت وابستگی اقتصادی ایجاد می شود، تعارض ها را کاهش می دهد چرا که رهبران، نقاط تشابه بیشتری برای همکاری و مردم فایده ی بسیاری درهم تنیدگی و وابستگی بدست می آورند.
نظام تک قطبی متقارن از نظر فرهنگی به مفهوم همسویی استنباط ها و برداشت ها از وقایع و تعریف یکسان برای حوادث می باشد آن هم بطور نسبی
امروزه امریکا نقش سلطه گرایانه در جهان دارد چرا که توانسته است، فرهنگ خاص خود را در جهان مقبولیت بخشند.
فرهنگ امریکا بازتاب توفیق مادی و اقتصادی این کشور می باشد.
• همسویی استنباط ها با سلطه گری امریکا
مشمولین سیاست خارجی امریکا برای اعمال این کشور در جهان، همیشه توجیه و معنای خاص خود را دارند. مشخص است که کشورهای دیگر برای این اعمال هم معنا پیدا می کنند که بستگی به فرهنگ، قدرت، وابستگی های نظامی، سیاسی، اقتصادی و اتحاد با دیگر کشورها دارد. سلطه گری امریکا هنگامی عینیت می یابد که معنا با قرائتی که کشورهای دیگر جهان به طور اعم و کشورهای قدرتمند بطور اخص نسبت به رفتار و اقدام این کشور دارند، همسان و همسو با معنایی باشد که خود برای اعمالش قائل است. ولی عامل تداوم این سلطه گری و نظام پذیرش معنای ترجیحی به وسیله ی کشورهای دیگر است. معنای ترحیجی هنگامی شمولیت پیدا می کند که بافت فرهنگی و ارزش های فرهنگی یکسان مبنای قضاوت و معناسازی قرار گیرد که این به معنی امپریالیسم فرهنگی است.
چون استنباط و برداشت کشورهای دیگر از فعالیت های کشور سلطه گر اهمیت دارد، بایستی بین دو سطح توصیفی و استنباطی تمایز قائل شد. در سطح توصیفی، کشورهای دیگر تنها به توصیف اعمال سلطه گر می پردازند ولی مهم دلیلی است که باید برای عمل ذکر شود و به همین دلیل است که یکی از ارکان مهم سیاست خارجی امریکا بعد از جنگ جهانی دوم، اشاعه و گسترش لیبرالیسم بوده است.
اگر ملاک های کشورهای دیگر همگام با معیارهای مورد استفاده ی دولتمردان و مردم آمریکا باشد، جواب اینکه چرا در یکسان عمل می کنند خواهد بود و این یعنی مشروعیت دادن به اقدام های کشور سلطه گر برای نمونه،..در ها بینی، جنگ خلیج فارس فعالیت نظامی امریکا مورد مخالفت قرار نگرفت چون ارزش هایی که این فعالیت ها راتوجه می کردند مورد قبول اکثر مردم دنیا قرار گرفت. بنابراین همسانی استنباط های امریکا و دیگر کشورهای درخصوص مداخله ی نظامی امریکا در کشورهای فوق به مفهوم پذیرش روایت کشور سلطه گر می باشد.

روانشناختی جورج دبلیو بوش و سیاست خارجی امریکا
جورج بوش در چارچوب یک ساختار کاملاً نظام یافته و دارای مرزهای متخصص و معین فعالیت می کند. عملکرد او بازتاب نیازها و الزامات این ساختار می باشدنه شکل دهنده به ماهیت این نیازها و الزامات هر چند که ویژگی های متمایز شخصیت او تعیین کننده سبک حاکم بر نحوه اعمال و ارجرای این خواستها و نیازها می باشد.
با توجه به نهادینه بودن عوامل شکل دهنده به محورهای سیاست خارجی، کاخ سفید اهمیتش در این می باشد که به عنوان «تریبون سوق دهنده» می بایستی به تقویت ساختارها، مشروعیت سازی و محورها، اخلاقی جلوه دادن سیاستها و جهت دادن به افکار عمومی بپردازد، این فرایند چیزی است که کسینجر آن را فرایند تبدیل اعتقاد به اجماع و تبدیل قدرت به پذیرش می نامد. در این چارچوب است که رئیس جمهور اهمیت پیدا می کند و نقش حساس او مشخص می شود، هر چند که اهمیت ثانوی در رابطه با الزامات زیربنایی را دارا می باشد. رئیس جمهوری می بایست اهداف تعیین شده بوسیله مجموعه نخبگان او توجه کرد چه موفقیت و شکست سیاست های تعیین شده و دستیابی به اهداف کاملاً بستگی به میزان توانایی او در سوق دادن مردم از مرحله اعتقاد به مرحله عالی تر اجماع دارد.
ماهیت فرهنگ مرزی
در چارچوب این منطق باید دانست که بوش به عنوان فرمانده کل قوا، هنگامی توسل به قوای نظامی را عملی خواهد یافت که مطمئن باشد نتیجه ای جز پیروزی نظامی نخواهد داشت، چرا که با توجه به فرهنگ کابویی تگزاس، کابویی که اسلحه رادیرتر از حریف بکشد جنازه ای بیش نیست. در عین حال فرهنگ کابویی این را تعمیم می دهد که در بسیاری از موقعیت ها گزینه هایی غیر از توسل به اسلحه می تواند با هزینه ای کمتر چه از نظر مادی و انسانی راه گشا باشد، پس بایستی فرصت ها و امکانات بکارگیری گزینه های متفاوت را فراهم کرد. بطور کلی در این فرهنگ بیش از اینکه یک ضرورت روانی باشد بازتاب شکست در متقاعد ساختن طرف مقابل می باشد چرا که در بطن یک فرهنگ مرزی که نگرش فرد کابویی در آن شکوفا می شود، کسب قدرت بیش از یک الزام است هر چند که عدم نیاز به استفاده از آن یک مزیت است و این مزیت تنها هنگامی امکان پذیر می باشد که عدم تقارن طرفین کشمکش ملموس باشد.
به عنوام مثال امریکا در افغانستان قدرت نظامی را برگزید جدا که از پیروزی مطمئن بود.
ماهیت توجیه کننده ساختار اقتصادی
این نظریه سیاستهای امریکا را نه بازتاب منافع ملی و نه پی آمد سخنان وعده های انتخاباتی کاندیدای ریاست جمهوری می داند بلکه آن را پی آمد منافع کمپانی های بزرگ اقتصادی و سازمان های نظامی و سیاستمداران مستقر در واشنگتن می داند، این روشن است که در سیاست و جامعه امریکایی، قدرت اقتصادی نقش اساسی و کلیدی ایفا می کند و رفتارها در حیطه داخلی و خارجی بسیار متأثر از نیازها و الزامات اقتصادی می باشد.
سیاست خارجی دبلیو بوش بازتاب تأثیرپذیری از بسیاری از گروه ها در منافع آن ها می باشد و گروه های اقتصادی و یا نظامی از جمله این گروه ها می باشد اما اینکه کدام یک از این گروهها تأثیر و نقش بیشتری دارد بستگی به موضوع مورد بحث در سیاست خارجی و شرایط حاکم بر جامعه دارد.
ماهیت شخصیتی سیاست خارجی:
جورج بوش با درک شرورتها و الزامات اجتماعی سرمایه داری و نیازهای انطباقی جامعه از همان ابتدا در طول مبارزات انتخاباتی مداوماً صحبت از رفاه هدفمند کرد او با وجود پیش بینی های بیان شده و با وجود فقدان بینه روشنفکرانه و استدلال های فلسفی، ولی به جهت درک غریزی ماهیت جامعه امریکایی توانسته است در هرم قدرت کاخ سفید را در موقعیتی قرار دهد که دستور کار برای کنگره تعیین کند، با وجود اینکه نیمی از آن در کنترل حزب دموکرات است، مطبوعات را بری از نگرش انتقاد می سازد و مردم را مستعد پذیرش افزایش توان نظامی، مقبولیت راه حل های نظامی، انعطاف ناپذیری فارغ از پی آمدهای منفی داخلی در مذاکران جهانی و حضور گسترده تر و فعالتر در حوزه وسیع تری از جهان گرداند.
فارغ از الزامات ساختاری، برای ارزیابی دلایل موفقیت برنامه های بوش و دست یابی به مشروعیت شخصی وی می بایستی نیروهای سه گانه تجارب فردی، گزاره های فلسفی و روح زمان توجه قرار داد.

ماهیت تجارب فردی:
جورج دبلیو بوش، جمهوریخواه محافظه کار و دارای هویت پنداری و در واژگان حزبی از حزب خورشید، رهبری روشن کننده می باشد. او بیش از اینکه در حیطه سیاست تحت تأثیر پدر خود باشد به الگوبرداری از ریگان پرداخته است.
فرهنگ مرزی که در بطن نهالهای عقیدتی، او شکل گرفت فردگرایی و عمل گرایی و دوری از انتزاعات فکری را برایش طبیعی ساخته اند. آنچه مهم است اهداف بوده که توجیه آن می بایستی متکی بر فرصت ها و شرایط باشد. بنابراین آنچه اهمیت دارد این نمی باشد که ارزیابی دیگران چه می باشد چرا که عامل تعیین کنندهمیزان خودباوری و اعتقادات و ارزش ها می باشد.
جورج بوش در طول انتخابات، ضعف های شخص خود را پذیرفت و اعلام کرد که کسانی را به همکاری دعوت می کند که جزء بهترین ها در حیطه فعالیت خود باشند آنچه در طول مدت ریاست جمهوری انجام داده است رهبری و مدیریت گروهی از آگاه ترین مشاوران است. رمز موفقیت او در تابع گرداندن کنگره و جلب نظر مثبت افکار عمومی و وقوف او به کاستی هایش و به کارگیری بهترین هایی است که در راستای عادی ساختن و اعمال اعتقادات او و نه اهداف گام بر می دارند.
ماهیت فلسفی
گزاره های فلسفی بوش، ساختاری غیر روشنفکرانه و عمل گرا و مذهبی دارد. که در این زمینه دو امر مأثر است:
1- زندگی در تگزاس و تلاش برای ترک مشروبات الکلی که اعتقادات مذهبی او را می توان در مراسم سوگند ریاست جمهوری دید. نگرش مذهبی تأثیر عمیقی به چگونگی سیاست ها و تحلیل عملکردها برای جورج بوش داشته است چرا که سیاست خارجی چیزی نیست جز تداوم و ادامه سیاست داخلی در یک حوزه جغرافیایی غیر بومی
ماهیت فضای حاکم بر جهان
روح زمان که همیشه خود را بر روند حوادث تحمیل می کند در آغاز قرن جدید، سمت و سویی را ارائه کرد است که از نظر اقتصادی، سیاسی و فرهنگی هماهنگی غیر قابل تصوری با چارچوب های مورد نظر رهبر آمریکا دارد که این موفقیت او رادر حیطه سیاست داخلی و تحقق اهداف سلطه گرایانه امریکا را بسیار تسهیل نموده است.
رهبری جهان: گفتمان حاکم بر سیاست خارجی آمریکا
آنچه محافظه کاران سنتی را در حیطه سیاست خارجی از محافظه کاران جدید مشخص می کند نحوه برخورد آنان در مورد چگونگی حضور امریکا برای مقابله با ارزش های مخالف لیبرالیسم کلاسیک و نهادهای متعارض با سرمایه طری می باشد محافظه کاران سنتی مداخله گر بودند اما از نظر اقتصاد و سیاست خارجی انزواگر بودند. تصمیم گیرندگان سیاست خارجی در این مقطع «رهیافت محقق بودن» را دنبال می کردند. اینان معتقد بودند که رفاه داخل امریکا و سلامت اقتصادی این کشور در حضور گسترده تر امریکا در سراسر جهان برای دفاع از آزادی، دموکراسی و سرمایه داری است به همیت دلیل امریکا بایستی در خارج از اروپای شرقی حضور خود را نشان دهد و در واقع جهت گیری علیه کمونیست بود.
این رهیافت محقق بودن، نامحدود و موجه گرایی بی حد و حصر با گزارش 68 متواری امنیت ملی در سال 1950 نهادینه گشت و اساس سیاست خارجی آمریکا قرار گرفت و ثرومن توانست اجماع در سیاست خارجی بوجود آورد و اجماع لیبرال آن را مشروع و محافظه کاران سنتی هر چند به سیاست اروپا اول گستردگی آن معترض بودند، مطلوب داشتند. محور سیاست این قرار گرفت که فقدان نظم طلب می کند که امریکا مسئولیت همراه با خطوط را بپذیرد که نظم و عدالت را از راهی که با اصول آزادی و دموکراسی منطبق است، برقرار سازد.
اما جنگ ویتنام، این اجماع را متزلزل ساخت و بسیاری از لیبرال ها این سیاست موجه گرایی نامحدود را زیر سؤال بردند و گفته شد که باید مواجه گرایی م حدود خط مشی مقابله با کمونیسم باشد و امریکا می بایستی از رژیم های دارای ساختار دموکراتیک حمایت کند و توان میل مردم بر این است که از ارزش های خود دفاع کنند. لیبرال های طرفدار سیاست موجه گرایی محدود بر خلاف محافظه کاران سنتی اعتقاد داشتند که امریکا باید میان کشورهای دوست و دشمن که می خواهد از آن ها دفاع کند، مرز مشخص کند.
اما محافظه کاران جدید با نمایندگی بوش، معتقدند که در جهان امروز که کمونیسم از بین رفته نه تنها از مسئولیت آمریکا کم نشده که بر آن افزوده شده است چرا که امریکا تنها کشوری است که بدلیل برخورداری از توانایی نظامی، ظرفیت اقتصادی و فرهنگی می تواند نقش رهبری را ایفا کند. در همین راستا بوش مبارزه با تروریسم را مشخصه نیاز امریکا به رهبری داشته است. در نتیجه سیاست سه نفوذ به سیاست سه نفوذ کشورهای یاغی و سیاست مبارزه با تروریسم تبدیل شده است و در یک جمع بندی می توان گفت که از یک سو آمریکا در مورد تأمین منافع خود است و از سوی دیگر در تلاش برای تأمین منافع کشورهای دیگری که این توانایی را ندارند، می باشد.
«بستر داخلی امپریالیسم آمریکا»
چارچوب توجیه تحلیل درونی و بیرونی امپریالیسم
بررسی امپریالیسم از دو راه امکان پذیر است. یکی توجه به خاستگاه بین المللی (بیرونی) امپریالیسم دیگری خاستگاه درونی آن است.
در خاستگاه بیرونی و بین المللی امپریالیسم، موقعیت ساختاری در اقتصاد سرمایه داری جهانی و روابط کشورها در چارچوب سلطه سرمایه داری را عامل تعیین کننده می دانند. از این چشم انداز کیفیت مناسبات جوامع غربی و کشورهای جهان سوم شکل دهنده شرایطی است که امپریالیسم را ایجاد می کند که چنین درکی به معنی نفی شکل گیری خط مشی ها و سیاست های ارادی بوسیلة کشورهای جهان سوم است. از این منظر، امپریالیسم تنها در سایه نظم سرمایه داری ایجاد می شود.
اما باید توجه داشت که پدیده ها در همه حیطه ها در درجه اول نیازمند یک بستر درونی و طبیعی است بنابراین منطقی آن است که عوامل بنیادی امپریالیسم امریکا را نه در واقعیات اقتصادی و تکنولوژیک امریکا بلکه در واقعیات حاکم بر کشورهای جهان سوم و ویژگی های ساختارهای درونی این کشورها جستجو کرد.
در این راستا و در پاسخ به این سوال که چرا بعضی از کشورها استعداد بیشتری برای گردن نهادن به امپریالیسم دارند؟ با تأکید بر خاستگاه ملی در عین پذیرش اهمیت حاشیه ای خاستگاه بین المللی امپریالیسم بایستی به ساختارهای فرهنگی، سیاسی و اقتصادی موجود در کشورهای تحت سلطه توجه کرد.
دلایل فرهنگی
در تحلیل دلایل پذیرش امپریالیسم بایستی به فرهنگ نیز توجه کرد چرا که فرهنگ در عین حال که مبنای ارتباط افراد یک جامعه است، جنبهای از فرایند تسلط جامعه داری بر جامعه ای دیگر نیز می باشد. فرض ها بر این است که در کشورهایی که زایش فرهنگی با چالش روبه رو بوده محدود است باعث حضور امپریالیسم می شود.
منظور از زایش فرهنگی امکان حروث نوآوری در حیطه های گوناگون زندگی است. در کشورهایی که زایش فرهنگی با تنش کمتری مواجه است، امکان نوآوری بیشتر و سلطه امریکا کمتر است و بر عکس در کشورهایی که زایش فرهنگی با خشونت و تکفیر روبه رو می شود امکان نوآوری کمتر و امکان سلطه آمریکا بیشتر خواهد بود. در این جوامع نوآوری امکان جهش از حالت ذهنی – فردی به حالت عینی – اجتماعی نمی یابد به این ترتیب در جوامعی که محدودیت زایش فرهنگی وجود دارد با خلأ فرهنگی روبه رو می شویم و این خلأ فرهنگی امکان سلطه را فراهم می آورد. اینکه امریکا در بیشتر کشورهای جهان سوم از نظر فرهنگی سلطه یافته، ناشی از خلأ فرهنگی و واقعیت های داخلی آن ها بوده تا برتری فرهنگی.
محدودیت زایش فرهنگی در کشورهای تحت سلطه نتیجه دو واقعیت است:
1- عدم تطابق افکار در جامعه با نیازهای اقتصادی:
در جوامعی که افکار حاکم بر جامعه با نیازهای اقتصادی ناشی از روابط تولید، همسو نباشد، زایش فرهنگی با محدودیت روبه رو است. اقتصاد سرمایه داری نیازهای مادی خاص خود را دارد که در صورت وجود ارزش ها و افکار متناسب با آن برآورده می شود. اما در بسیاری از کشورهای جهان سوم در کنار روابط تولیدی سرمایه داری، تفکرات و ارزشهای متناسب با اقتصاد فئودالی نیز وجود دارد که باعث محدودیت زایش فرهنگی و سرانجام خلأ فرهنگی می شود و سلطة امریکا را فراهمی می آورد.
2- ناهمخوانی افکار نخبگان با افکار توده ها:
کشورهایی که در آن ها افکار توده ها و نخبگان دارای منبع مشترک نیستند، استعداد بیشتری برای تحت سلطه قرار گرفتن دارند. نبور نگرش همسو بین نخبگان و توده به دلیل منابع فکری متفاوت، نشانه ی عدم توافق توده ها و نخبگان نه تنها در ماهیت افکار که در مورد نحوه ی قرائت نیز می باشد. به همین دلیل امکان تأثیرپذیری متقابل بین توده ها و نخبگان وجود ندارد. نبود این تأثیرپذیری متقابل منجر به جلوگیری از ایجاد ارتباط ارزشی در سایه فقدان شرایط اجتماعی متناسب بین آنان می شود. در نتیجه عدم همسویی، ارتباط مکانیکی را جایگزین ارتباط ارزشی می کند. که بازتاب این ناهمخوانی در کشورهای تحت سلطه تقویت بعد بحرانی فرهنگ است که به معنی اشاعة این نگرش است که آگاهی ثابت و غیر ارادی است و عقلانیت باید از جنبه ی ابزاری مورد توجه قرار گیرد. در نتیجه در سایه فقدان گفتمان بین توده ها و نخبگان به علت وجود منابع فکری متفاوت، پدید آ»د خلأ فرهنگی تسهیل شده که سلطه را به دنبال دارد.
3- دلایل سیاسی
ماهیت رابطة حکومت و مردم در بسیاری از کشورهای جهان سوم به گونه است که باعث ایجاد جامعه ی غیر دموکراتیک می شود که چنین جامعه ای منجر به ایجاد خلأ سیاسی برای حضور امپریالیسم می شود. جامعة غیر دموکراتیک محصول حضور همزمان دو واقعیت اجتماعی است:
1- وجود وضع طبیعی: شرایط غیر دموکراتیک بازتاب وجود وضع طبیعی در جامعه است و در چنین جامعه ای به دلیل در سایه ی شرایط غیر دموکراتیک و غیر انسانی خلء سیاسی آسان بوجود می آید و این خود بستر ضروری برای حضور امپریالیسم را فراهم می کند. در این جوامع که به علت وجود وضع طبیعی، «حقوق سه گانه شهروندی» یعنی حقوق مدنی، حقوق سیاسی، حقوق اجتماعی، تقریباً وجود خارجی ندارد. پدید آمدن خلأ سیاسی غیر قابل اجتناب می شود نبود وابستگی کارکردی و اندام وار بین حکام و مردم در بطن استیلای وضع طبیعی، به سبب فقدان گرایش به شناخت متقابل و به تبع آن شکل گیری خلأ سیاسی، حضور امپریالیسم را گریز ناپذیر می سازد.
2- نبود گرایش نخبگان:
دفاق ارزشی در جوامعی امکان پذیر است که در زمینه نخبگی و نخبه گرایی انحصار وجود ندارد و اکثریت نخبگان قدرت و امکان بسیج افکار را در اختیار دارند در چنین جوامعی حکومت نیرومند بوده و سرچشمة قدرت نیاز توده ها و محدودیتهای قدرت، ناشی از نیازهای نخبگان برای تداوم موقعیت اجتماعی شان است. اما ماهیت و عملکرد نخبگان در کشورهای تحت سلطه با آنچه گفته شد تفاوت دارد.
در بسیاری از کشورهای جهان سوم، به دلیل وجود سیطره ایدئولوژیک، هستی نخبگان برآمده از خواست هیئت حاکم است. به همین جهت نخبگان در این کشورها هم مرکز و هم محورند و حیاتشان وابسته به یک مرکز مشترک است که می تواند یک فرد خاص یا حزب یا طبقه خاص باشد. این ساختار، با تعیین ترکیب، ماهیت و عملکرد نخبگان در جامعه دست به مهندسی اجتماعی در جهت پیشبرد اهداف خود می زند و چنین است که نخبگان به ابزار اعمال قدرت تبدیل می شوند.
در چنین ساختاری، نخبگان با یکدیگر رقابتی ندارند و تنها وجه مشخصة آنان سر سپردگی به قدرت حاکم است.
ساختار قدرت در کشورهای جهان سوم، به دلیل غیر دموکراتیک بودن تداوم اقتدار خود منوط به پرورش نخبگان وابسته می داند که این خود مانع از پرورش و گردش طبیعی نخبگان شده و راه برای خلأ سیاسی می گشاید و بستر مناسب برای پذیرش امپریالیسم فراهم آورد. حضور امپریالیسم سیاسی امریکا در بسیاری از کشورهای جهان سوم در درجه اول نشانه ی نبود امکان صعود استعدادهای خلاق و مستقل از طبقات پایین جامعه بر جرگة نخبگان و در درجه دوم نشانهی وجود افراد فاسد و بی کفایت در میان نخبگان دهم مرکز می باشد.


دلایل اقتصادی:
این یک واقعیت است که در بسیاری از کشورهای جهان سوم خلاء اقتصادی، زمینه ساز حضور امپریالیسم شده است همه کشورهای تحت سلطه امپریالیسم، جدا از نوع سیستم سیاسی آن ها، دارای ساختار اقتصادی خویشاوندی هستند که این خود هستة اصلی شکل دهنده خلاء اقتصادی است. اقتصاد خویشاوندی بر مبنای اصول سه گانه عدالت، اقتصادی، باعث نهادینه شدن تضاد در بستر جامعه می شود.
خلأ اقتصادی ناشی از این فرایند، سلطه کشورهای غربی به رهبری امریکا را فراهم آورده است چرا که نگرش های اقتصادی حاکم بر این کشورها بدور از منطق اقتصادی و بر پایة زد و بندهای سیاسی می باشد و چون گردانندگان سیاسی به دلیل توزیع ناعادلانه ثروت از حمایت مردمی برخوردار نیستند، برای کسب حمایت امریکا و قدرتهای غربی به سلطة آن ها کمک می کنند.
رشد و توسعه ی اقتصادی نیازمند برآوردن دو مسئله است: 1- تخصیص درست منابع در جامعه
3- به حداکثر رساندن منافع جامعه.
این در حالی است که در بسیاری از کشورهای جهان سوم به علت فقدان وحدت ملی و ثبات سیاسی، توزیع منابع و ارزش ها که فقر را در میان آمار مردم تشدید و ثروت را در دست عده از از طبقه حاکم قرار می دهند. در این جوامع به دلیل ناتوانی حکومت در ایفای وظایفش به علت ملاحظات سیاسی، همبستگی ملی، ایجاد نمی شود که این خود باعث ایجاد خلأ اقتصادی و حضور امپریالیسم می شود.
همچنین در بسیاری از این کشورها، به علت سیاسی شدن مدیریت، توانایی تخصص لازم برای ترکیب منطقی تکنولوژی پیشرفته نیروی کار ماهر و سرمایه بدست می آورند که این ناتوانی منجر به ایجاد خلأ سیاسی و در نهایت حضور امپریالیسم می شود در نتیجه با توجه به ناتوانی کشورهای جهان سوم در ایجاد دو زمینه یاد شده شاهد فقدان هماهنگی سازمانی – سیاسی در جهت شکل دادن به فرایند دخالت مردم در انتخاب بهترین روش برای افزایش کارایی تکنیکی و اقتصادی هستیم و این باعث می شود که نظام سیاسی فاقد مکانیزم های دموکراتیک برای حفظ خود بوده و راه توسعه اقتصاد خویشاوندی هموار شود.
اقتصاد خویشاوندی که بر پایه ی ملاحظات سیاسی و بدور از منطق اقتصادی عمل می کند، از یک سو فقر را در جامعه عمومی می کند و از سوی دیگر ثروث را در جامعه انحصاری می کند و روز به روز به ژرفای خلأ اقتصادی می افزاید و همین در نهایت حضور امپریالیسم را اجتناب ناپذیر می سازد.