بررسي تاريخچه حضور ايالات متحده در آمريكاي مركزي
بررسي تاريخچه حضور ايالات متحده در آمريكاي مركزي
ارتش هندوراس که در تاریخ 28 ژوئن 2009 (7 تیرماه 1388) حکومت رئیسجمهور "مانوئل سلایا " را سرنگون کرد، بلافاصله در نگاهها را به سوی واشنگتن متوجه کرد. اما آمریکا دخالت در این کودتا را انکار کرد.
برای روشن شدن واقعیت، لازم است تاریخ روابط این دو کشور را مرور کنیم. بدین منظور سعی خواهیم کرد، با بررسی کتاب "حیات خلوت آمریکا " (America's Backyard)، نوشته "گریس لیوینگستون " (Zed Book، لندن و نیویورک، سال 2009)، روابط دو کشور را مورد مطالعه قرار دهیم و با جستجو برای یافتن علت کودتا، ادعای آمریکا را در بوته تاریخ روابط همه جانبه دو کشور مورد ارزیابی قرار دهیم.
منطقه آمریکای مرکزی که کشور هندوراس در میانه آن واقع شده است، از یک باریکه خشکی تشکیل شده که قاره آمریکای شمالی را به قاره آفریقای جنوبی متصل میکند. این باریکه شامل 8 کشور مکزیک، گواتمالا، بلیز، هندوراس، السالوادور، نیکاراگوئه، کاستاریکا و پاناما است. این هشت کشور به اضافه کشور-جزیرههای واقع در دریای کارائیب و -گاهی اوقات بنا به موضوع مورد بحث- کشورهای ساحلی دریای کارائیب در آمریکای جنوبی مانند ونزوئلا و کلمبیا را جزء آمریکای مرکزی به شمار میآورند.
این کشورها عموما اقتصادی کشاورزی دارند و عمدتا صادرکننده یک یا دو نوع از محصولات موز، شکر و قهوه و دیگر محصولاتی از این دست هستند و سایر نیازهای خود وارد میکنند. ساختار اجتماعی و روابط استعماری، رشد این کشورها را متوقف نموده است. کشورهای مذکور پس از کسب استقلال در اواخر قرن نوزدهم، به سادگی تحت سلطه شرکتهای چندملیتی و آمریکایی قرار گرفتند.
در اواخر قرن نوزدهم، با پیروزی آمریکا بر انگلستان در رقابت بر سر سلطه بر دریای کارائیب در سال 1880، شرکتهای آمریکائی فعالیت تجاری و تولیدی خود را در دریای کارائیب و آمریکای مرکزی آغاز کردند. در عرض فقط 20 سال شرکت "یونایتد فروت " (United Fruit Company) انحصار تولید و تجارت در کشورهای آمریکای مرکزی را به دست گرفت.
یونایتد فروت، به ندریج کنترل انحصاری راهآهن و بنادر این کشورها را به دست آورد و بالاخره تا سال 1930، 3/5 میلیون جریب آمریکائی (معادل 4047 متر مربع) از اراضی آمریکای مرکزی و حوزه کارائیب را به تملک خود در آورد. شبکه عظیم مزارع آن، لقب "اختاپوس " را برای این شرکت به ارمغان آورد. دامنه املاک و کشاورزی این شرکت به اکواورو کلمبیا نیز رسید. در گواتمالا، این شرکت بزرگترین مالک زمین، بزرگترین کارفرما، بزرگترین صادراتچی و صاحب تقریبا کل راهآهن این کشور است. این شرکت در انتخابات رئیسجمهوری و سیاستسازی در این کشورها، عملا حق وتو دارد و بیجهت نیست که کشورهای کوچک این منطقه را "جمهوری موز " مینامند.
هندوراس فقیرترین کشور آمریکای مرکزی است. جمعیت آن حدودا 4 میلیون نفر است و 60% جمعیت آن در روستاها زندگی میکنند. وسعت این کشور 112 هزار کیلومتر مربع است و از شمال به گواتمالا، از غرب به السالوادور، از جنوب به به نیکاراگوئه و از شرق به دریای کارائیب محدود است. اکثریت روستائیان هندوراس، با زراعت در تکه زمینهای کوچک و کمحاصل خود، به سختی روزگار میگذرانند. در این کشور این جمله زبانزد خاص و عام است: "در هندوراس حتی ثروتمندان هم فقیرند. "
هندوراس از یک قرن پیش در واقع چیزی جز تکهای از املاک وسیع شرکت "یونایتد فروت " نبوده است. در اراضی مرطوب شمال، تا چشم کار میکند درخت موز کاشتهاند. یگانه خط آهن آن، مزارع موز را به بندر کورتس (Puerto Cortes) وصل میکند. هندوراس به راستی یک جمهوری موز است: بیش از 50% صادرات کشور را موز تشکیل میدهد که در اختیار یوناتید فروت است. در اطراف شرکتهای تولیدی و تجاری آمریکائی، شرکتهای کوچکی وجود دارند که به ارائه خدمات تجاری و امور تولید محدود مشغول هستند. صاحبان این شرکتها، در واقع، بخشی از ثروتمندان هندوراس را تشکیل میدهند.
دخالت نظامی ایالات متحده در آمریکای مرکزی چندان غریب به ذهن نیست. آمریکا، از سال 1898 تا سال 1934، یعنی در عرض 35 سال، بیش از 30 بار در آمریکای مرکزی دخالت نظامی کرد.
به جدول زیر توجه بفرمایید.
دخالت نظامی ایالات متحده در آمریکای مرکزی و کارائیب از سال 1898 تا 1934
-------------------------------------------------------------------------------------
کاستاریکا .................................................... 1921
کوبا ............................................................ 22-1917 و 1912 و 09- 1906 و 02-1898
جمهوری دومینیکن ........................................ 24-1916 و 1914 و 1904 و 1903
گواتمالا ....................................................... 1920
هائیتی ....................................................... 34-1915
هندوراس .................................................... 1925 و 1924 و 1919 و 1903 و 1907 و 1911 و 1912
مکزیک ........................................................ 19- 1918 و 17- 1916 و 1914 و 1913
نیکاراگوئه ................................................... 33- 1926 و 25-1912 و 10- 1909 و 1899 و 1898
پاناما ......................................................... 1925-1924 و 14- 1903
-------------------------------------------------------------------------------------
منبع: America's Backyard. By Grace Livingstone. Zed Books. London, NewYork, 2009
آمریکا با این دخالتها، باید به همسایگان خود میفهماند که باید دولتهایی فرمانبردار داشته باشند. به قول تئودور روزولت، "باید به این سیاهسوختهها بفهمانیم که باید احترام ما را داشته باشند. "
از آغاز قرن بیستم تا قبل از جنگ دوم جهانی، در تاریخ آمریکائیها دوران "دیپلماسی دلار " نامیده میشود. آمریکا با ارائه وام به این کشورها، گمرک و یا درآمدهای دیگر این کشورها را به گروگان میگرفت و در صورت عقب افتادن قسطها و یا کوچکترین حرکت این کشورها در جهت استقلال خود، به آنها لشکر میکشید.
روزولت در سال 1906 به کوبا نیرو فرستاد چون از نتیجه انتخابات آن راضی نبود. نتیجه انقلاب مکزیک در سال 1911 مورد رضایت آمریکا نبود و لذا با "ویکتوریانو هورتا "، دشمن "مادرو " (Madero) رهبر انقلاب مکزیک، توطئه کرد و مادرو را ترور کردند. ارتش آمریکا از سال 1913 تا 1919، چهار بار به مکزیک اعزام شد.
جمهوری دومینیکن، در سال 1907 درآمد گمرکات خود را در مقابل دریافت وام نزد آمریکا گرو گذارد. در سال 1916، دولت جدید از امضاء قراردادی در مورد اعمال کنترل آمریکا بر گمرکات، خزانه و نیروهای مسلح جمهوری دومینیکن خودداری کرد. در نتیجه کاپیتان "اچ.اس. ناپ " (H.S. Knapp) در راس واحدی از تفنگداران دریائی آمریکا آن کشور را اشغال کرد و خود را "قانونگذار عالیه " نامید. این کشور تا سال 1924 در اشغال نیروهای آمریکایی بود.
نیکاراگوئه، به علت اعتراض به سرنگونی دولت ملیگرای "خوزه سانتوس سلایا " در سال 1910 و مخالف با امضاء قراردادهای مشابه استعماری، در سال 1912 مورد تجاوز نیروهای آمریکائی قرار گرفت و تا سال 1925 در اشغال این کشور بود. در سال 1926، آمریکا با دخالت در انتخابات نیکاراگوئه باعث بروز جنگ داخلی در این کشور شد. رهبر شورشیان، "آگوستو سزار ساندنیو " (Augusto César Sandino)، با پیشنهاد "میانجیگری " آمریکا مخالفت کرد و خواستار خروج تفنگداران دریایی آمریکا از خاک نیکاراگوئه شد. ساندنیو خواهان استقلال ملی، تقسیم مجدد اراضی و اجرای عدالت به نفع فقرا بود. تفنگداران دریایی آمریکا، با ابراز ناتوانی از شکست ساندنیو، نیکاراگوئه را در سال 1933 ترک کردند. ولی سال بعد، ساندنیو در راه حضور در جشن استقلال ترور شد. قاتل او، "آناستازیو سوموزا " (Anastasio Somoza)، بعدها اعتراف کرد که حکم اعدام را "آرتور بلیسلین " (Arthur Bliss Lane)، سفیر آمریکا در ماناگوآ صادر کرده بود. سوموزا که یکی از مسوولان نظامی آن کشور بود، بعدها به قدرت رسید و ربع قرن حکومت کرد. پس از او، پسرانش جای او را گرفتند. بالاخره انقلاب نیکاراگوئه در سال 1979، حکومت "سوموزا "ها را سرنگون کرد.
جوهره رویکرد آمریکا نسبت به آمریکای مرکزی توسط "روبرت اولدز " (Roert Olds)، معاون وزارت خارجه آمریکا در سال 1927، بیان شد:
"سرنوشت آمریکای مرکزی در دست ماست و علت آن بسیار ساده است. منافع ملی ما اتخاذ چنین سیاستی را مطلقا به ما دیکته میکند... اکنون آمریکای مرکزی برای همیشه فهمیده است که دولتهایی که ما به رسمیت بشناسیم و از آن حمایت کنیم سر کار باقی میمانند و دولتهایی که ما به رسمیت نشناسیم و از آنان حمایت نکنیم با شکست مواجه میشوند. "
اتخاذ "سیاست همسایه خوب " توسط رئیسجمهور "فرانکلین روزولت "، در واقع به رسمیت شناختن این اصل بود که دخالت نظامی دیگر موثرترین راه برای حفظ توفیق و استیلا نیست. لذا، با آموزش دادن به نیروهای پلیس و نظامی این کشورها و ایجاد رابطه خاص با افسران این نیروها، از کودتا و حکومت آنان حمایت کردند. از 1933 به بعد، حکومتهای آمریکای مرکزی و دریای کارانیب به این سرنوشت دچار شدند. افسران دست پرورده آمریکا، یک به یک حکومت این کشورها را در دست گرفتند و از منافع آمریکا دفاع کردند. از طرف دیگر، با اتحاد با اقلیت ممتاز این کشورها، سلطه خود را بر آنان تحکیم کردند.
........... ***** ...........
سوال مهمی که در اینجا مطرح میشود اینست که با اینکه هر دو قاره آمریکای شمالی و جنوبی در یک زمان فتح شدند و جمعیت هر دو را مهاجرنشینان سفید پوست تشکیل میدادند، چرا آمریکای لاتین (آمریکای مرکزی بعلاوه آمریکای جنوبی) به این روز افتاد، ولی ایالات متحده واقع در آمریکای شمالی به یک ابرقدرت تبدیل شد؟
لازم است کمی به عقب برگردیم. کشف "کرسیتف کلمب " در سال 1492 میلادی، برای بومیان هر دو قاره فاجعهبار بود. هزاران هزار از بومیان، مظلومانه قتلعام شدند و میلیونها نفر در زیر فشار کار طاقت فرسا و بیرحمانه بردگی، جان دادند و میلیونها نفر دیگر در اثر ابتلا به بیماریهای که رهآورد سفیدپوستان از قاره کهن بود و بدن آنها توان مقاومت در مقابل آن بیماریها را نداشت، به سادگی تلف شدند. به عنوان نمونه، معتبرترین مطالعه نشان میدهد که فقط در مکزیک، جمعیت بومیان از 25 میلیون نفر در سال 1519 به یک میلیون نفر در سال 1615 تقلیل یافت.
مهاجرین سفید در آمریکای شمالی که عمدتا از کشورهای انگلوساکسون بودند، پس از "پاکسازی " اراضی از سرخپوستان، به کشت تجاری روی آوردند و محصولات خود را در بازارهای محلی عرضه کردند. در نتیجه، بذر یک نظام سرمایهداری دینامیک را بر خاک آن پاشیدند. این بذر به زودی به بار نشست و یک نظام سرمایهداری جوان و دینامیک از خاک ثروتمند آمریکای شمالی سر بر آورد.
در آمریکای لاتین (شامل آمریکای مرکزی و جنوبی)، استیلاگران اسپانیایی و پرتغالی نظام فتودالی حاکم در کشور خود را رواج دادند. اشراف و نجبا در املاک وسیعی زندگی میکردند که یا توسط بومیانِ به بردگی کشیده شده و یا بردگان وارداتی از آفریقا، زراعت میشد. بنابراین آمریکای لاتین از یک اقلیت بسیار کوچک سفید پوست و یا سفیدتبار (کریول) ملاک تشکیل شد و یک اکثریت عظیم از جمعیت فقیر بومی و یا دورگه (مستیزو) که با هم هیچ وجه اشتراکی نداشتند.
جنگهای استقلال آمریکای لاتین، در اوایل قرن نوزدهم، به رهبری نخبگان کریول (سفیدپوستان اسپانیاییتبار) انجام شد و سربازان این جنگها را بومیان و نژاد مستیزو (دورگه سرخ و سفید) تشکیل میدادند. الهامبخش میدان جنگهای استقلال، انقلابات دوران روشنگری در اروپا بود. آنها اما به زودی دریافتند که در کشوری که طبقه متوسط ندارد و از یک اقلیت بسیار قلیل ملاک و اکثریت عظیم تودههای بیچیز و بیسواد تشکیل شده، امکان ایجاد یک جمهوری واقعی وجود ندارد. بنابراین دولتهایی که پس از استقلال روی کار آمدند حکومتهایی شکننده و ناتوان بودند و ما بین حکومت دموکراتیک و استبدادی در تغییر بودند. تمام این کشورها، از نظر ساختاری، اقتصادی تزلزل و ضعیف داشتند. همه آنها به طور مزمن، با کسری بودجه مواجه بودند. چرا که اهالی فقیر قادر به پرداخت مالیات نبودند و اقلیت ملاک ممتازه نیز حاضر به پرداخت مالیات نبود. بنابراین خزانه دولت در کلیه این کشورها همیشه خالی بود. در نتیجه، این کشورها شکار آسانی برای نسل جدیدی از استعمارگران شدند. قدرتهای اروپایی هم، در مقابل، در پی بازار، مواد اولیه، فرصت برای سرمایهگذاری، زمین آماده کشت و راههای تجاری بودند.
ایالات متحده هم که از 14 مهاجرنشین یا ایالت در شرق آمریکای شمالی تشکیل شد، در سال 1776 به کسب استقلال از انگلستان نائل آمد. در اوایل قرن نوزدهم، رهبران ایالات متحده به غرب کشور روی آوردند و با قلع و قمع سرخپوستان، سلطه خود را تا سواحل غربی آمریکای شمالی گسترش دادند. سپس به پاکسازی کشور از وجود استعمارگران اروپایی پرداختند. در سال 1803 ایالت "لوئیزیانا " را از فرانسه و در سال 1819 ایالات "فلوریدا " را از اسپانیا خریدند و در سال 1846 انگلستان را از ایالات "اورگان " در غرب آمریکا بیرون راندند. سپس رو به جنوب نهادند و در همان سال نیمی از کشور مکزیک -ایالتهای وسیع و ثروتمند کنونی تگزاس، نیومکزیکو و کالیفرنیا- را به خاک کشور خود ملحق کردند. بدین ترتیب، ایالات متحده آمریکا فقط در عرض 50 سال، 3/2 میلیون مایل مربع به وسعت خود افزود و بدین وسیله مساحت خود را 10 برابر کرد.
در سال 1823، جیمز مونروئه (James Monroe)، رئیسجمهور ایالات متحده آمریکا، طی بیانیهای به قدرتهای اروپائی هشدار داد که هر گونه تجاوز به نیمکره غربی تهدیدی برای صلح و امنیت آمریکا به شمار خواهد رفت. در آن موقع قدرتهای اروپائی و در راس آنها انگلستان، در پی دستیابی به منابع آمریکای لاتین بودند. این بیانیه، گرچه لحنی دفاعی داشت، ولی بعدها همین بیانیه مبنایی برای دخالت ایالات متحده در آمریکای لاتین قرار گرفت.
رقابت آمریکا با انگلستان بر سر کنترل دریای کارائیب و آمریکای مرکزی چندان به درازا نکشید. گرچه انگلستان در آن موقع بزرگترین قدرت دریایی جهان به شمار میآمد، ولی تا اوایل نیمه دوم قرن نوزدهم، آمریکا به اندازه کافی قدرت داشت که برای کنترل دریایی کارائیب و آمریکای مرکزی و حتی دستیابی به اقیانوس آرام به فکر ساختن کانالی برای اتصال دو اقیانوس کبیر و اطلس بیافتد. نشانه قدرت بلامنازع آمریکا، این گفته یک سناتور آمریکایی است: "اگر ما خواهان آمریکای مرکزی هستیم، ارزانترین، آسانترین و سریعترین راه تسخیر آن اینست که برویم و آنجا را بگیریم و اگر فرانسه و انگلستان قصد دخالت داشتند بیانیه مونروئه را برای آنها بخوانیم. "
واقعیت اینست که با پایان یافتن قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم، ایالات متحده یک ابر قدرت صنعتی بود. بیش از نیمی از جمعیت آن ساکن شهرها بودند و درآمد ملی آن سه برابر درآمد ملی انگلستان بود. بیش از هر کشور اروپایی چدن، فولاد و ذغال سنگ تولید میکرد. این موتور اقتصادی نیرومند، اشتهای سیریناپذیری برای مواد اولیه و بازارهای جدید داشت. دولت آمریکا و صاحبان صنایع این کشور، کمکم متوجه مناطق جنوبیتر، یعنی آمریکای جنوبی شدند. تنها چیزی که جلوی آنها را برای الحاق سرزمینهای آمریکای لاتین به خاک ایالات متحده گرفت، نژادپرستی بود. سیاستمداران، دانشگاهیان و روزنامهنگاران، همه یکصدا به این نتیجه رسیدند که "سرخپوستان لاتین " تنآسا، کمهوش و خلاصه از نژاد پستی هستند که ملحق شدن آنها به خاک ایالات متحده باعث آلوده شدن خون خالص انگلوساکسون خواهد شد و شور و سر زندگی و نیروی این ملت جدید را تحلیل خواهد برد. از سوی دیگر، استعمار این کشورها بر اساس مدل اروپایی آن، پرخرج خواهد بود. لذا بهترین راه برای تسلط بر "حوزه نفوذ " خود از طریق استفاده از وزنه اقتصادی، اتحاد با اقلیت ممتاز و رهبران نظامی این کشورها، و در صورت نیاز، استفاده از نیروی نظامی خواهد بود.
انقلاب کوبا که در ژانویه سال 1959 به پیروزی رسید، کاملا برای رهبران ایالات متحده غیرمنتظره بود. ابتدا سعی کردند رهبری انقلاب را بخرند. ولی وقتی متوجه شوند که این رهبری از جنس دیگری است، به شدت به مقابله با آن پرداختند. ایالات متحده ابتدا به مجازاتهای اقتصادی روی آورد. رهبری کاسترو با مصادره شرکتهای آمریکایی پاسخ گفت و با هر گام انقلاب را عمیقتر کرد. در مقابله با تهدید نظامی آمریکا، رهبری کاسترو مردم کشور را بسیج کرد و بالاخره حمله مزدوران آمریکا با حمایت نیروی هوایی و دریایی ایالات متحده را در سواحل "خیرون "، در تاریخ 17 آوریل 1961 در عرض 72 ساعت در هم شکست. رهبری کاسترو هر ضربه آمریکا را با ضربه متقابل پاسخ گفت و در نهایت با کمک اتحاد شوروی از حمله مستقیم آمریکا جلوگیری کرد و بدینوسیله فرصت یافت تا با پیشبرد انقلاب، بسیج مردم و انسجام آن، هستی انقلاب را تضمین کند.
انقلاب کوبا الهامبخش جنبشهای مردمی و آغاز جنبشهای مسلحانه در سراسر آمریکای لاتین گردید. لذا دولت "جان.اف کندی "، رئیسجمهور آمریکا، برای مقابله با این جنبشها، برنامه "اتحاد برای پیشرفت " را در اوایل سال 1961 اعلام کرد. این برنامه دو هدف را دنبال میکرد. نخست اصلاحات اقتصادی از بالا؛ دولتهای آمریکای لاتین تشویق شدند که برنامه توسعه اقتصادی کشور خود را تنظیم کنند. برنامه "اتحاد برای پیشرفت " 20 میلیارد دلار اعتبار جهت سرمایهگذاری در برنامههای توسعه آمریکای لاتین در عرض دهه 1960 در نظر گرفته بود. صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی کمک به تنظیم برنامه توسعه و تدوین سیاستهای لازم در این مورد را آغاز کردند.
قلب برنامه "اتحاد برای پیشرفت "، اجرای برنامه اصلاحات ارضی بود. مبتکران این برنامه اعلام کردند که "ساختار ناعادلانه نظام ارضی " موجود در کشورهای آمریکای لاتین را باید با "یک نظام عادلانه مالکیت " ارضی عوض کرد. ولی برنامه اصلاحات ارضی، از هر لحاظ با یک شکست کامل مواجه شد. در سراسر قاره آمریکای لاتین کمتر از یک میلیون خانوار زمین دریافت کردند، در حالیکه 10 الی 14 میلیون خانوار زمینی دریافت نکردند. برنامهریزان ایالات متحده روی این واقعیت ابداً حساب نکرده بودند که الیگارشیهای آمریکای لاتین (طبقات ممتازه حاکم در کشورهای آمریکای لاتین) به هیچ وجه حاضر به تسلیم کردن اراضی خود نیستند- حتی اگر آمریکا پشتیبان برنامه ارضی باشد. لذا آنچه که در نهایت اجرا شد، ایجاد شرکتهای کشت و صنعت و بکارگیری تکنولوژی و اعتبارات ارزان اعطائی توسط ملاکین بزرگ بود. در نتیجه، در برخی از این کشورها حتی موقعیت شغلی کارگران کشاورزی به خطر افتاد.
هدف دوم این برنامه، کاهش حمایت مرم از جنبشهای چپ از طریق توسعه اقتصادی و در عین حال سرکوب جنبشهای چپ و چریکی با استفاده از نیروی نظامی بود. با شکست خوردن برنامه اصلاحات ارضی، برنامه توسعه اقتصادی به سرعت با بن بست مواجه شد، ولی بخش نظامی برنامه "اتحاد " ادامه یافت. بودجه برنامههای آموزشی و کمک نظامی به این کشورها در سالهای دهه 1960 تا 2 برابر بودجه دهه 1950 افزایش یافت. تنها ما بین سالهای 1964 تا 1968، تعداد 22059 مقام نظامی در "مدرسه آمریکاییها " (School of Americas)، واقع در منطقه ویژه کانال پاناما و سایر مدارس نظامی آمریکا آموزشهای خاص مبارزه با جنبشها و سازمانهای چریکی را دریافت کردند. هزاران نظامی دیگر، در خود کشورهای آمریکای لاتین توسط نیروهای نظامی آمریکا آموزش دیدند.
دروسی که در این "مدرسه " و آموزشها تدریس میشد، به طور خاص برای مبارزه و مقابله با جنگهای چریکی طراحی شده بود. این مواد درسی عبارتند از: جنگ روانی، عملیات زیرزمینی، اسپری مواد شیمیایی و سمی، بکارگرفتن خبرچین، بازپرسی از زندانیان، کنترل و هدایت تظاهرات و جلسات تودهای، عکاسی اطلاعاتی واستفاده از دروغ سنج.
وزارت دفاع آمریکا در سال 1996 هفت جزوه آموزشی را که در "مدرسه آمریکاییها " تدریس میشد، از طبقهبندی خارج کرد. در این جزوهها بر بکارگیری از این تدابیر تاکید شده است: استفاده از "ترس، پرداخت جایزه برای تحویل جسد دشمن، کتک زدن، وانمود به زندانی کردن، وانمود کردن به اعدام و استفاده از سرم راستگویی ". این جزوهها همچنین شامل آموزش فنون بازپرسی و اصطلاح "خنثی نمودن " است که وزارت دفاع آمریکا اقرار کرده که منظور از آن اعدم غیرقانونی است.
دکترین ضد شورش بر آن است که جنگ با نیروهای غیرمنظم، مستلزم بکارگیری تاکتیکهای نامعمول است. مشئومترینِ این تاکتیکها، تمرکز روی غیرنظامیان است. چون فرض بر این است که چریکها برای زنده ماندن به حمایت مردم محلی نیاز دارند. بنابراین، دکترین ضد شورش میگوید که اهالی غیرنظامی باید از حمایت از شورشیان بازداشته شوند، آن هم یا با اجرای برنامههای مدنی برای جلب "قلب و روح " مردم یا با بکارگیری خشونت.
در بسیاری از جزوههای آموزشی آمریکا هیچ تمایزی مابین مبارز چریک و حامیان غیرنظامی آنان گذارده نمیشود و هر دو "خرابکار " به شمار میآیند. این دکترین، توجیه کافی در اختیار حکومتهای نظامی آمریکای لاتین قرار داد تا با تشکیل و حمایت از جوخههای دستراستی مرگ، حتی وکلای مدافع حقوق بشر را هدف قرار دهند.
"مدرسه آمریکاییها " که به نام "مدرسه دیکتاتورها " معروف است، ابتدا به نام "مدرسه ارتش در کارائیب " در سال 1949 در منطقه کانال پاناما برای آموزش سربازان آمریکای لاتین تاسیس شد. این "مدرسه "، در سال 1963 با تغییر مواد آموزشی آن به موادی نظیر عملیات ضد شورش، جاسوسی و اطلاعات نظامی و جنگهای روانی، به "مدرسه آمریکاییها " تغییر نام داد. این "مدرسه " در سال 1984 به پادگان "بنینگ " (Fort Bening) در ایالت جورجیا نقل مکان یافت و در سال 2001 در تلاش برای اصلاح وجهه آن، بار دیگر تغییر نام داد و "موسسه نیمکره غربی برای همکاری امنیتی " (Western Hemisphere Institute of Security Cooperation) نامیده شد.
برخی از فارغالتحصیلان این "مدرسه " به مقام دیکتاتوری در کشورهای خود نیز رسیدهاند. به موارد زیر توجه بفرمایید:
-------------------------------------------------------------------------------------
آرژانتین: ژنرال روبرتو ویولا (1981)، (Roberto Eduardo Viola) و ژنرال لئوپولدو گالتیری (2-1981)، (Leopoldo Galtieri)
بولیوی: ژنرال هوگو بانزر سوارز (8-1971)، (Hugo Banzer Suarez) و ژنرال گوئیدو ویلدوسو کالدرون (1982)، (Guido Vildoso Caldron)
اکوادور: ژنرال گویلرمو رودریگز (6-1972)، (Guillermo Rodriguez)
گواتمالا: ژنرال اِخرین ریوس مونت (3-1982)، (Ejerin Rios Montt)
هندوراس: ژنرال خوان ملگار کاسترو (8-1975)، (Juan Melgar Castro) و ژنرال پولیکارپو پاز گارسیا (2-1980)، (Policaro Paz Garcia)
پرو: ژنرال خوان ولاسکو آلواردو (75-1968)، (Juan Velasco Alvardo)
پاناما: ژنرال عمر تورخوس (86-1968)، (Omar Torrijos) و ژنرال مانوئل نوریگا (89-1981)، (Manuel Noriega)
-------------------------------------------------------------------------------------
به گزارش خبرگزاریها، رهبران کودتای اخیر در هندوراس، ژنرال "رومئو واسکز "، فرمانده نیروهای نظامی این کشور و ژنرال "لوئیس سوارو "، فرمانده نیروی هوایی، هر دو مدتی در "مدرسه دیکتاتورها " آموزش دیدهاند.
هنوز دو سال کامل از آغاز اجرای برنامه "اتحاد برای پیشرفت " نگذشته بود که معلوم شد دو تا از مهمترین اهداف این برنامه، یعنی اصلاحات اقتصادی و ارضی و نیز استقرار دموکراسی در کشورهای آمریکای لاتین به شکست انجامیده است. فقط بخش سوم این برنامه، یعنی تقویت و آموزش نیروهای نظامی این کشورها کاملا و دقیقا انجام شده بود. لذا، به فاصله2 سال از آغاز برنامه، 6 کودتای نظامی در منطقه به وقوع پیوست:
آرژانتین (مارس 1962)، پرو (ژوئیه 1962)، گواتمالا (مارس 1963)، اکوادور (ژوئیه 1963)، جمهوری دومینیکن (سپتامبر 1963)، هندوراس (اکتبر 1963)؛
تا اواخر دهه 1960، هر گونه تظاهر به حمایت از دموکراسی از سوی رهبران ایالات متحده کنار گذاشته شد و رسما از کودتاها و دیکتاتورهای نظامی حمایت به عمل آمد. دهه 1970 به نیمه نرسیده بود که اکثر کشورهای آمریکای لاتین تحت حکومت کودتا و دیکتاتوریهای نظامی به سر میبردند و رهبران نظامی این کشورها، هر آنچه در "مدرسه دیکتاتورها " آموخته بودند در سرکوب و خفقان مردم به کار گرفتند. معروفترین آنها، کودتای ژنرال "آگوستو پینوشه " علیه حکومت مردمی "سالوادور آلنده " و نیز دیکتاتوری نظامیان در آرژانتین است که به کشتار بیحد و مرز مردم پرداختند. این دوران سیاه در تاریخ آرژانتین به نام دوران "جنگ کثیف " معروف است.
........... ***** ...........
انقلاب نیکاراگوئه تقریبا هم زمان با انقلاب ایران به پیروزی رسید. هندوراس به خاطر هممرزی با نیکاراگوئه، نقش اساسی در کمکرسانی به ضد انقلاب نیکاراگوئه (کُنتراها) ایفا کرد.
رهبری انقلاب ائتلافی بود عمدتا از سوسیالیستهای طرفدار "فیدل کاسترو " و جنبش الهیات آزادیبخش که انشعابی بزرگ است از کلیسای کاتولیک به نفع فقرا، و در سراسر آمریکای لاتین گسترده است. از رهبران این جنبش پدر "میگل دسکوتو "، وزیر امور خارجه و پدر "ارنستو کاردنال "، وزیر فرهنگ دولت ساندینیستها هستند. پدر کاردنال حتی مسافرتی به ایران داشت و با امام خمینی(ره) نیز ملاقات کرد.
دولت آمریکا، از همان زمان پیروزی انقلاب، دست به تهدید نظامی و محاصره اقتصادی انقلاب زد، و بالاخره اقدام به تجاوز نظامی بیسابقه علیه این کشور کوچک و جمعیت سه میلیونی و فقیر آن کرد. جنگ "کُنترا "ها (ضد انقلابیون نیکاراگوئه) علیه انقلاب ساندینیستها، بیش از30 هزار کشته و 20 هزار زخمی بر جای گذارد. دولت ساندینیست، نزد دادگاه بینالمللی لاهه از دولت آمریکا شکایت برد و در دادخواستی که به دادگاه عرضه کرد، خسارت ناشی از جنگ تجاوزکارانه آمریکا و محاصره اقتصادی نیکاراگوئه را 8/17 میلیارد دلار برآورد کرد. دادگاه بینالمللی رای به نفع نیکاراگوئه داد و آمریکا را به جرم نقض قانون بینالمللی و زیر پا گذاشتن استقلال نیکاراگوئه مجرم شناخت و به آمریکا دستور داد "آموزش و تسلیح " شورشیان کُنترا را متوقف کند. دولت آمریکا این حکم را نادیده گرفت.
کنگره آمریکا، کمک نظامی به شبهنظامیان کُنترا را ممنوع کرد. لذا، دولت آمریکا بر خلاف کنگره، دستور داد که به ایران اسلحه فروخته شود و سود حاصله برای تهیه تجهیزات نظامی در اختیار کُنتراها گذارده شود. این اقدامات در سال 1986 فاش شد و به نام "ایران کنترا " معروف گردید. برخی از مقامات بلند پایه آمریکا به خاطر سرپیچی از قانون محکوم شدند که بعدا مورد عفو رئیسجمهوری بوش پدر، قرار گرفتند.
در تمام این دوران که ارسال تجهیزات نظامی به ضد انقلابیون نیکاراگوئه ممنوع بود، دولت نظامی هندوراس، به درخواست دولت آمریکا، نیازهای نظامی ضد انقلابیون را رفع میکرد. دولت آمریکا، هندوراس را متحدی ایدهآل برای جلوگیری از سرازیر شدن انقلاب نیکاراگوئه به سایر کشورهای قاره آمریکا به شمار میآورد. لذا، اقدام به تقویت نیروهای نظامی هندوراس به عنوان اولین خاکریز در مقابل مبارزین کشورهای همسایه نمود، و در عین حال، به الیگارشی هندوراس فشار میآورد که برای حفظ ظاهر، رژیمی غیرنظامی سر کار بیاورند.
بالاخره در سال 1981 انتخابات ریاست جمهوری در هندوراس انجام شد، ولی همین دولت جدید نیز عملا به دولتی نظامی بدل شد. حمله به حقوق شهروندی عملا تشدید شد، چرا که در اثر کمکهای نظامی بیسابقه آمریکا، نیروهای نظامی کشور به اقتدار بیسابقهای در دولت دست یافتند. درست به خاطر هممرزی هندوراس با نیکاراگوئه و السالوادور، ضد انقلابیون میتوانستند حملات خود به مبارزین انقلابی این دو کشور را از خاک هندوراس سازمان دهند. ناگفته نماند که جنبش انقلابی السالوادور نیز تحت رهبری "جبهه آزادیبخش فارابوندو مارتی "، همزمان با انقلاب نیکاراگوئه بالا گرفت و عملا به جنگ داخلی بدل شد. لذا اردوگاههای آموزشی متعدد برای آموزش کُنتراها در سراسر مرز هندوراس با نیکاراگوئه برپا گردید. همچنین علاوه بر پایگاههای سابق نظامی آمریکا، پایگاههای هوایی جدید و انبارهای مهمات در سراسر خط مرزی ساخته شدند. بیش از هزار نیروی نظامی آمریکایی در آنجا مستقر شدند و به انجام تمرینات مشترک با نیروهای نظامی هندوراس پرداختند. کمک نظامی آمریکا به هندوراس از سال 1980 تا 1984، حدوداً 20 برابر شد و از 4 میلیون دلار به 4/78 میلیون دلار افزایش یافت. در عین حال کمکهای اقتصادی 3 برابر شد و به رقم 168 میلیون رسید.
بعدها "کمیسیون حقیقتیاب " به این نتیجه رسید که در فاصلههای 1980 الی 1992، 841 نفراز مردم غیرنظامی توسط نیروهای نظامی "ناپدید " شدند. تا کنون در 6 ایالت هندوراس قبرهایی بینشان یافت شدهاند. تحقیقکنندگان دولتی موفق به یافتن بقایای اجسادی در اراضی متعلق به پایگاه نظامی سابق "اِلآگواکاته "(El Aguacato)، یعنی محل آموزش نیروهای کُنترا توسط نظامیان آمریکا شدهاند. این پایگاه برای زندانی کردن و شکنجه مبارزین انقلابی مورد استفاده قرار گرفته بود.
بالاخره، مردم نیکاراگوئه که نیرویشان به علت تحریم اقتصادی و جنگ نابرابر به شدت تحلیل رفته بود، در انتخاباتی که در سال 1990 انجام شد، ساندینیستهارا کنار گذاردند و ساندنیستها که به نظر "دونالد ریگان "، رئیسجمهور وقت آمریکا، "باندی بیرحم از کمونیستها بودند که خود را متعهد به جنگ با خدا و بشر میدانستند "، نتیجه انتخابات را پذیرفتند و از قدرت کنارهگیری کردند. بدین ترتیب اولین انتقال قدرت، به موجب یک انتخابات مردمی در تاریخ نیکاراگوئه انجام شد. ولی ساندینیستها به عنوان یک حزب مردمی و سازمانیافته باقی ماندند تا پس از گذشت یک دهه و با بالا گرفتن موج انقلاب بولیواری، مجددا از سوی مردم انتخاب شوند.
........... ***** ...........
گرچه دولت آمریکا دخالت در کودتای 28 ژوئن 2009 (7 تیر ماه 1388) ارتش هندوراس علیه حکومت رئیسجمهور "مانوئل سلایا " را انکار کرد، ولی تاریخ روابط دو کشور گستردهتر و گویاتر از آن است که بتوان این ادعای آمریکا را پذیرفت.
ایالات متحده، هماکنون، دارای یک نیروی نظامی 500 نفره در پایگاه "سوتو کانو " (Soto Cano) در هندوراس است که بزرگترین نیروی نظامی آمریکا در آمریکای مرکزی میباشد. رهبران کودتا در "مدرسه دیکتاتورها " دوره دیدهاند. آمریکا سالی 300 نظامی این کشور را آموزش مخصوص میدهد. این کشور سالیانه 500 هزار دلار به ارتش هندوراس کمک میکند و 4/1 میلیون دلار هزینه آموزشهای نظامی این ارتش را هم پرداخت میکند. ارتش هندوراس در واقع بخشی از نیروی دفاعی ایالت متحده از نیمکره غربی به شمار میرود.
با توجه به ساختار دولت در هندوراس و همچنین ماهیت روابط همهجانبه و بسیار دیرپای ایالت متحده با این کشور و آمریکای مرکزی، به علاوه حمایت ایالات متحده از طبقات ممتازه این کشور و ارتباط خاص ارتش آمریکا با نظامیان هندوراس، ادعای عدم دخالت آمریکا در این کودتا ابدا پذیرفتنی نیست. چرا که دولت آمریکا بارها علنا اعلام کرده است که اگر دولتی را در آمریکای مرکزی به رسمیت نشناسد آن دولت پایدار نخواهد ماند.
اما علت انجام کودتا را باید در رابطه رئیسجمهور سلایا با جنبش بولیواری در منطقه جستجو کرد. اهداف این جنبش شامل کسب استقلال، تقسیم مجدد ثروت و درآمد به نفع طبقات بیچیز کشور و استفاده از منابع آن به نفع عموم مردم است. تمایل دولت سلایا به این جنبش برای عدم رضایت آمریکا و الیگارشی این کشور کفایت میکند. از طرف دیگر، این کودتا هشداری است به رهبران جنبشهای بولیواری، که برای مقابله با آمریکا و الیگارشی بومی، تنها حمایت مردم کافی نیست. باید مردم را سازمان داد و تا وقتی که قدرت را در کشور تسخیر نکردهاند، به سادگی ممکن است کنار گذاشته شوند.
ترجمه و تالیف: علی مفرح